۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

...

به ناگاه تو را می نامم
و با تو سخن می گویم
و به دست های خود می نگرم
که پر از تو است
و در سر تا پای خود
تن تو را حس می کنم
نام تو در سرم می پیچد
که رساتر از های و هوی دنیاست
ولی تو را به فراموشی می سپارم
چون باغبانی که
گلها را به سکوت باغ می سپارد
زیرا باز به سوی تو خواهم آمد
زیرا به ناگاه تو را خواهم نامید
و با تو سخن خواهم گفت


* بیژن جلالی/ بازی نور

۶ نظر:

نان و شراب گفت...

زيبا بود اين تو

لي لي

Unknown گفت...

با اجازدون دزدیدمش واسه 360

فروغ گفت...

دلتنگ مي شم.زياد. ولي دلم مي خواد اين حس دلتنگي را تا هميشه حفظ كنم و من عاشق و ديوانه اين حسم حس برگشتن و دوباره ديدنت وقتي هنوز همان جا ايستاده اي

برزگ گفت...

سلام علیکم.
هیچ دوست ندارم زیر همچین پست زیبایی
اونهم با کلی ارادت به آقای نویسنده
با سپر وکلاهخود جنگ امضا کنم. اما به
جون خودم اگر این رفیق فابریک من تا آخر هفته نیاد شیراز،من همه شو از چشم شما می بینم و شاخ هامون تو هم گره می خوره.
الانم چون دارم سعی میکنم دختر خوب و مؤدبی به نظر بیام جواب پیامتونو که حسابی غلغلکم میده به بعد موکول میکنم.
خوش باشید و به امید دیدار در شهر آلوها.

امیر گفت...

برزگ جان بنده بی تقصیرم به پیغمبرِ ِ عباس!

ناشناس گفت...

طرف سرچ کرده : "دلتنگی و راه حل آن" / خداییش دلم کباب شد :(
ببین ما اینجا زیاد با تو کاری نداریم...چرا ........!؟!