۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بیا که بوریم با مزار

خوشحال از این که دفاع کرده ام و قصه پایان نامه تمام شده، توی راه برگشت فصل دوی رمان را درآوردم که بخوانم و اصلاح کنم. اشک آمد. جلویش را گرفتم اما نشد. خواندم و اشک ریختم همه راه. همیشه به نظرم مضحک می آمد که آدم بر چیزی ساختگی، چیزی که محصول خیالش است اشک بریزد. اما دیروز که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم فهمیدم جریان چیز دیگری ست. بر آن چیز ساختگی اشک نمی ریختم. بر همه از دست رفته هایمان اشک می ریختم، برای نغمه، امیر جوادی فر، شیرین... برای خودمان اشک می ریختم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

روزانه- یازده

اگر آمده باشید علامه می‏دانید که یک میدان غاز داشت وسط دانشکده، میدان خیلی کوچکی بود که بچه‏ها دورش جمع می‏شدند و می‏گفتند و می‏خندیدند. در واقع توی آن دبستان تنها جایی بود که می‏شد نشست و حرف زد. دورش چهارتا باغچه بود. حالا آمده‏اند میدان را با خاک پر کرده‏اند و رسانده‏اندش به باغچه‏ها. غاز هم غیب شده. سؤال من این است از حضور محترمان که آخر آن غاز بدبخت دیگر چه کاری به شما و اسلامتان داشت؟ با غاز هم معاندت؟

روزانه- ده

از آدم‏هایی که جرات ندارند حرفشان را رک بزنند و مدام توی لفافه پنهانش می‏کنند بیزارم. بیزار.

به بهانه روزانه شماره هشت

گفتم پیانو می‏زنید؟
گفت آره (بادی به غبغبش انداخت) به طور کلاسیک البته.
گفتم چه خوب، کارای شومان رو هم دارین؟
گفت شمال؟ شمال! یعنی چی؟
گفتم شومان خانم، شومان.
مردد گفت من فقط رمانتیکا رو کار کردم و مدرن ها رو.
گفتم شومان رمانتیکه.
گفت آره، فکر می‏کنم نت یه سری از کاراشو داشته باشو.
گفتم خانم من نت نمی‏خوام. من که پیانو نمی‏زنم. قطعه می‏خوام. سوناتهاشو می‏خوام.
فرمود حالا اگه خواستین واسه‏تون می‏زنم. بیاین خونه.

وضعیت چشمهای من رو می‏تونید تصور کنید دیگه نه؟
حالا خداییش این یارو رو باید جک کرد یا یه داستان حرومش کرد؟

روزانه- نه

ننوشتن سخت شده. آنقدر سخت که این دو هفته، این یک ماه، مثل انفرادی گذشته. آینده تهدیدگر پیش می‏آید. دو روز دیگر دفاع می‏کنم و تمام. بعدش می‏توانم بنویسم یعنی؟ بعدش چی می‏شود؟ می‏ترسم. خیلی.

روزانه- هشت

به من ایراد گرفتند که شخصیت‏های خاصی را می‏کنم آدم‏های داستان. خب حقیقتش این که همه آدم‏ها ارزش داستانی شدن ندارند. حیف داستان است که حرام‏شان بشود. می‏پرسید چطور آدم‏هایی؟ جواب دقیقی ندارم ولی می‏دانم شخصیت باید سرش به تنش بیارزد که بشود شخصیت داستان. نه این که هنرمند باشد و روشنفکرها، نه، به هیچ وجه. هرچه می‏خواهد باشد، باشد، فقط یک آنی داشته باشد. چیزی داشته باشد که آدم بتواند داستان را بر پاشنه‏اش بچرخاند. لمپن‏ها هم حتا می‏توانند وارد شوند، به همان شرط که گفتم. آدم‏های یک رویه و مسطح و بی‏بعد نه. حالا نگویید هر آدمی یک دنیاست و فلان. نه آدم‏ها خیلی شبیه هم‏اند، یک آنی هست که بعضی‏ها را جدا می‏کند. برای من این‏ها مهم‏اند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه