۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

چرا می نویسی و چرا می نویسم


فرق هست بین نوشتن کسی که می نویسد تا چیزی عرضه کند و کسی که می نویسد تا زنده بماند. و من نوشتن بلاگ را به نیت دومی شروع کردم. حالا یک سال و نیم می گذرد از آن موقع. و وبلاگ نوشتن گاهی نجاتم داده

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

sequel of decay

Tristania-Beyond_The_Veil-03-A_Sequel_Of_Decay
In decadence I take thee by the hand
too frail... to gain the promised land
too frail... to take your pain away
too frail... a sequel of decay

May milleniums gather on the mirage of desolated souls
far between departure and sorrow I breed my afterthought
In thy hours of vast dejection's haunt... wane

An angel strays upon my door so frail and lost within
To weep upon her days of yore my decadent come in
Her stain and tears upon my floor the sorrow that she brings
Devotion of a life outworn in decadence come in

May thy lids desorb from emerald seas a pending solitary
Though thy pain redeems, life it seems to be a fragile sanctuary

مانده ام از قلبم که چرا یک جا توقف نمی کند تپشش را

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

Cheers Darlin'



Damien Rice - Cheers Darlin'.mp3


Cheers darlin'
Here's to you and your lover boy
Cheers darlin'
I got years to wait around for you
Cheers darlin'
I've got your wedding bells in my ear
Cheers darlin'
You gave me three cigarettes to smoke my tears away

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

من و تو هیچ وقت واسه زندگی کردن محتاج بهانه های بزرگ نبودیم. شاید درک ما از غم بیش از توانمون بود اما همین هم واسه زیستنمون کافیه. یه روز بارونی، بوی خاک ، خیس شدن، قدم زدن
ما از ته دل به گلی شدن کفش هامون می خندیم

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

تبعید

در تبعید زندگی کردن هم نوعی زندگی کردن است یعنی؟ تنهایی مست کردن. تنها پیاده روی رفتن. چشم باز کردن برای روزی که برهوت دوست است. تنها سیگار کشیدن. روز و شب با کتاب و جزوه سر و کله زدن. جیره ی ِ روزانه ی ِ مکالمه ای پنج دقیقه ای در بیست و چهار ساعت از روز...
شاید دیگرانی باشند که از این زندگی لذت ببرند، اما من آن آدم نیستم. من دلم می خواهد همه ی ِ دوست های ِ خوب ِ دورم را داشته باشم و هر وقت خواستم خودم به اختیار خودم بیرون بیایم از جمعشان. دلم می خواهد کتابم را خودم انتخاب کنم، رفیق ِ مستی و پیاده روی و سیگار کشیدن ام را خودم انتخاب کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

تنها دو ساعت

تو نمی دانی آن کس که برای ویرایش متن بلند تنهایی اش تنها دو ساعت وقت دارد چه رنجی می برد تا کلمه های ثانیه های ِ روزهایش را به هم وصله کند.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

شما یا تو؟

به بیشتر آدم ها باید گفت همان "شما" را بگویند، چون " تو" برایشان زیاد است. باید دور نگهشان داشت چون ارزش نزدیکی را نمی دانند. باید سلام و علیکی کرد از دور، بیشترش زیادیشان می کند. بیشتر آدم ها مثل هم هستند. آدم گاهی یکی را اشتباهی مستثنا فرض می کند. آدم است دیگر، اشتباه می کند.
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم

پ.ن: مخاطب این پست به احتمال زیاد خودش می داند کیست.

Desahogo



۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

حواست کجاست پسر؟ بعضی چیزها باید راز باقی بمانند.

نفس کز گرمگاه ِ سینه می آید برون

ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کین است
پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان ِ دور یا نزدیک...

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

The conqurer worm



02- The Conqueror Worm (By Edgar Allan Poe).mp3

اولین بار که مشترک گوشش کردیم پونصد کیلومتر با هم فاصله داشتیم، امروز شقایق پیشنهاد داد بذارمش اینجا.

...
Out- out are the lights- out all!
And, over each quivering form,
The curtain, a funeral pall,
Comes down with the rush of a storm,
While the angels, all pallid and wan,
Uprising, unveiling, affirm
That the play is the tragedy, "Man,"
And its hero the Conqueror Worm

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

words on signs


Close those eyes down
We all fall down

Into the space
Gone with no trace

Feel your heart slow
Where will we go
Into the sunlight
Or the dead of night

There’s nobody here
For me now

So much running scared
Living breathing dead

There’s nobody here
For me now

Silence fill you through
Time to tell the truth
See the words on signs
It ends with a blink of an eye
پ.ن: این آلبوم همه ی ِ آهنگ هاش شاهکارن. با تشکر از نازلی
پ.ن: اگر مجبور نبودم انتخاب کنم همه ی ِ آلبوم رو می ذاشتم.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

می دانم که هرگز نمی دانم مگر...

من دلم نمی خواد این شب تموم شه. من دلم می خواد این شب تموم شه. از فردا متنفرم. تاب ِ بیداری ندارم. از خواب حالم به هم می خوره. کاش امشب همه چیز همه چیز همه چیز تمام بشه. همه جا تنهایی رسوخ کرده. همه جا جمعیت هست. از کلمه ها متنفرم، به کلمه ها وابسته ام.

Death to Birth





Should I die again?
Should I die around the pounds of matter wailing to space?
I know I'll never know until I come face to face
With my own cold, dead face
with my own wooden case

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

قصیده یِ لبخند ِ چاک چاک



ghasideh.mp3


تو ديگر نيستي .

انار شكسته يي كه خاطره هاي خونين اش تنها ، بر دست و دهان مي ماند .

تو ديگر نيستي ،

مگر به صورت شعري در دهان

و لمس سرانگشت هاي تمام شده ات

در دست هاي مان .

شگفت ، لعلگونه ، درخشان ، پرداخت شده ، آبگون ،

انار دهان گشوده

از اين بيش

نمي ماند بردرخت .

بخشی از قسمت سوم ِ قصیده ی ِ لبخند ِ چاک چاک ِ شمس لنگرودی را خواندم با خاطره ی ِ بابا.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه



پوچ یا پر. هر پیرمرد یا پیرزنی را که می­بینم لرز می­گیردم. چون می­بینم که چطور بازی ِ پر و پوچشان به پوچ بدل شد و من می­ترسم بازی من هم به همان پوچ ِ مطلق تمام شود. از مرگ نمی­ترسم دیگر، از این که نباشم حتا حس ِ خوبی هم دارم. اما از این که نتوانم به دنیا چیزی بدهم و یا ازو چیزی بگیرم هراس برمی­داردم. می­خواستم پیمانه­ اش را پر کنم یا او پیمانه ­ام را پر کند اما روزبه­روز می­بینم فقط دارد از پیمانه­ یِ من می­خورد و خالی می­کند. از پایین به سقف که نگاه می­کنم می بینم سهم ِ من سقف­هایی بود که آسمان را از من گرفتند.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

در فاصله ی ِ دو مرگ با فرودی روشن

سمفونی سه ی ِ گورتسکی، جایی که آرشه ها بر هم کشیده می شوند سیزده دقیقه ی ِ تمام بلندتر فریاد می کشند، با تمام توان، با همه ی ِ خشم شان. و دردشان را می گویند، خوددار و مطمئن، با بم ترین صداهای ِ ممکن و روایت می کنند داستان ِ قتل کودک را غروب و قتل مادر را فردای ِ همان غروب.
من همیشه فاصله ی ِ میان ِ این دو قتل بوده ام و هرگز روایت نشده ام...
فرود ِ سمفونی، فرودیست غمبار و سنگین اما قاطع. این فرود دیگر نیازی به روایت ندارد چرا که راوی اش خودم خواهم بود...

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

آخر بازی

...

فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بي‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسبيان


بازمي‌آمدند.
باش تا نفرين ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سياه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زيباترين فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها


سر برنگرفته‌اند!


شاملو/ ترانه های کوچک غربت

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

...

1
نسیم
کی از پیچ و تاب ِ موهای ِ تو
عبور کرده است
که پنجره آرام نمی گیرد
2
از آن سوی خاطره می آیی
و شکوفه ها
صدای پای تگرگ را
از یاد می برند


مشتی از عطر شالیزار/مسعود پورهادی

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه


برای آرش و رافونه

1
دسته دسته مرغابی
با ابرها میروند
و شالیزار
اندوهگین است
2
تو آن سوی رودخانه
من
این سو
کاش بین من و تو
پلی


مشتی از عطر شالیزار/ هوشنگ عباسی

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

...

ساعت ها را به هم وصله می کنم، چهل تکه ای می دوزم، روی خودم می اندازم و به خواب می روم، خواب تکه تکه های زمان را می بینم. زمان هرگز به دست نیامده بود که حالا از دست برود. سنگین می گذرد و تلخی در جای جای تتنش رسوب کرده است.

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

رو بازی می کنی حتا

حتا وقتی قاتل و نوع ِ قتل و همه چیز ِ یک داستان ِ پلیسی معلومه، حتا وقتی نویسنده رو بازی می کنه، اون ته ِ ته یه چیزایی باقی می مونه که ابهام داره.
حتا وقتی رو بازی می کنی برای بقیه مبهمی ...

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

حواست هست؟ بعضی آدم ها هیچ جا قرار نمی گیرند؟ و باید مدام بروند؟




این خانه هم تاریخش به سر رسید مثل همه ­ی ِ خانه­ های ِ دیگر این چند سال. با دیوارهای خانه خداحافظی کردم. دیوارهای ِ روشنایی ِ روزها و تاریکی ِ روزها. دیوارهای ِ تاریکی ِ روزها و روشنایی ِ شب­ها. دیوارهای ِ آرامش. دیوارهای دلهره، اضطراب و تنهایی، تنهایی، تنهایی. دیوارهای ِ شب­های ِ مستی و دیوارهای ِ شب­های بی­شمار تا دم ِ سحر گفتن و گفتن. بوی عود ِ شب­های تنهایی، بوی عود شب­های حضور. دیوارهای ِ عشق­بازی، دلباختگی، دچاری.

خانه ­ی ِ شبی نیمه ­شب با او ماکارونی خوردن. خانه­ ی ِ روزها پشت ِ هم تخم­مرغ خوردن. خانه ­ی ِ اضطراب ِ از دست دادن، شوق ِ به دست آوردن، خانه­ ی ِ از دست دادن. تاریکی، تاریکی، تاریکی، خانه ­ی ِ فرار از خودویرانگری. اشباح ِمه­زده، باران­خورده. صبح­های ِ برف و یخ زدن و دنبال ِ همین خانه توی ِ برف­ها فریز شدن.

کنده می­شوم از این خانه ­ای که دوستش ندارم و دلم می­خواهد زودتر از شرش خلاص شوم.

چه حرف­ها که دارم من با این خانه. چه داستان­های ِ مستندی که با هم نوشتیم من و او.

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

خانه من کجاست؟ کجا آرامش می گیرم؟ کجا می تونم هم گوشه امنم رو داشته باشم و هم دوست هام رو؟ کجا می تونم راحت بشم از این بی اطمینانی؟ از این حس ِ همه کاری بی فایده اس؟ کجا؟ پس دیگه کی؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه


گاهی حضور یک نفر لازم است، با همه ی ِ سکوتی که می تواند در برمان بگیرد...
من از تمامی ِ اصول ِ حاکمیت و مرجع گزینی
تخطی می کنم
از تمامی گره های ِ تحدید می گذرم
و گروه اسمی ِ مرکبم را جا به جا می کنم
آن وقت باز به جنون سلام می کنم
و پشت ِ همه ی ِ اصل های ِ بی مرجعش
پنهان می شوم

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

اما...

خمیده بود، طوری که وقتی از روی نیمکت ایستگاه ِ اتوبوس بلند شد دیدم قدش تا حدود ِ آرنج من می رسد. تا به من که تکیه داده بودم به تیرک ِ کنار ایستگاه برسد چند دقیقه ای طول کشید. من را دور زد. رفت سمت دیوار، ایستاد جلوی تبلیغ های ِ موسوی. زل زد وبعد سخت و به مصیبت ِ پیروارش همه را کند. صدای بچه هایی که داشتند فوتبال بازی می کردند و احتمالن آن تبلیغ ها را زده بودند به دیوار در آمد. ایستاد نگاهشان کرد بچه ها را. گرفت جلوی چشمشان همه را تکه پاره کرد.
***
من سیاسی بنویس نیستم، سیاسی ننویس هم نیستم. هر آدمی بخشی از ذهنش حتا اگر خیلی هم کودن باشد مدام دارد بر آنچه بر او می رود و خواهد رفت فکر می کند. تا حالا هم اگر هیچ چیز ننوشته ام درباره ی ِ انتخابات برای این بود که مخالف رأی دادن بودم. دلیلش واضح است: این حکومت هرگز حکومت مطلوب ِ من نیست. بنیان ِ این حکومتی که حالا پاهایش هم سفت شده دیگر بعد از سی سال، به این راحتی برکنده شدنی نیست.
***
اما...
***
نگاه کردم، دیدم همه از من می پرسند به کی رأی می دهی. و هیچ کس نپرسید رأی می دهی اصلن؟ یعنی که رأی دادن مسلم فرض شده بود.
***
تهران ِ دیشب دیوانه وار شلوغ بود. شب های پیشترش هم شلوغ بوده، اما من دیشب خودم شاهدش بودم. توی اتوبوس که نشستم بیایم اصفهان، کسی بود که می گفت از چهار راه ولی عصر تا آرژانتین را پیاده آمده.
***
این همه اس ام اس، این همه شور و هیجان برای ِ انتخابات به گمان ِ من بی سابقه است. در این شرایط که همه دارند رأی می دهند، و در شرایطی که احساس می کنی باز دست ِ کم چهار سال دیگر ممکن است کتاب ها و نوشته هایت عین لاشه ای روی دستت بماند، راضی می شوی که به حداقلی از آزادی رأی بدهی. حداقلی که ممکن است به تو اجازه ی ِ کمی نفس کشیدن بدهد.
***
رأی می دهم به میرحسین موسوی و دلایلم بسیار ساده است. اما دلایل آن پیرزن ِ خمیده ی ِ دست ِ کم هشتاد ساله را کسی می تواند به من بگوید چیست؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

در بندر پرنده پر نمی زد، سکوت تن می کشید به شانه های ِ ساحل، کسی انگشت ِ گرما به در نمی زد، تو خوابیده بودی، من راه می رفتم، و با همه ی ِ ماهی جز من که سرد و سخت بودم کسی حرف نمی زد، ساتور می کشیدم، دهان ِ ماهی ها به تعجب باز نبود، عاقبت را خوانده بودند از تور ِ سحرگاهی، حرفی نگفته داشتند برای تو که خواب بودی، و کسی دیگر صدایت نمی زد...

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

از خواننده های اینجا کسی احیانن یادش نیست بخش بابل تو عهد عتیق دقیقن کجا بود؟
اصلن گوش نمی کنه، دو تا پاشو کرده تو یه مرغ !


اینجا همه چیز
روی خط نگاه تو راه می رود
سه رگ خسته در من هست
که خیانت پیشه با مرگ
گام می زند

هبوط ِ زخم بر زمین بی کشت و کشتزار
نمکزار ِ عقیم را
خورشید به نیشِ عقربه ها تازیانه می زند

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

عجایب نامه

و چون آفریدگار حوا را بیافرید از پهلوی چپ ِ آدم به نشتر، جبرئیل آمد و استخوانی کج به وی نمود.
گفت: « آن چیست؟»
گفت:« کج است. از می چشم ِ راستی مدار! »

و ظرسیدند حکیمی را که بهترین ِ زنان کیست؟»
گفت:«آن که از مادر نزاد.»
گفت«چون بزاد، بهترین ِ ایشان؟»
گفت:« آن که بزاد و جان را بداد»
یعنی که در زن هیچ خیری نیست.

دیگر: محمد این سیرین را گفت:«زنی بخواستم و در خوابش دیدم که سیاه بود . کوتاه.»
گفت:«نگهدار این زن را - که نیک است: سیاهی مال بود و کوتاهی، زود بمیرد. و بهترین ِ زنان آن است که زود میرد»

و گویند که ارسطاطالیس روزی نشسته بود، جمعی زنان بگذشتند. گفت:«اینها ملک الموتند»
گفتند:« چگونه؟»
گفت: « ملک الکموت یک بار جان بستاند در عمری و زن به روز مال ستاند و به شب جان ستاند»

...

حکما گویند که کژدم چون زنی را بگزد، چون جماع کند، درد ِ وی ساکن شود.


این ها از کتاب عجایب نامه بود، اما این کتاب عجایب نامه(94) همچنان در سرِ مردهای ِ ما و زن ها حتا وجود دارد. ما هر کدام یک عجایب نامه با خود حمل می کنیم همه جا. و تازه من فقط قسمتی از این بخش ِ خواص ِ زنان را گذاشتم، بقیه را خودتان بخوانید و بپرسید چرا زنان را از عجایب دیده اند که در کتاب عجایب نامه فصلی را بهش اختصاص داده اند.

مولوی خودش گفته

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی ...

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

فکر کن تازه بیدار شده باشی، هنوز پلکت باز نشده باشد، اس ام اس ِ صبح به خیری بیاید:

زنده باد آفتاب سحر که سرش را می چرخاند
پیدایت می کند و تلألوء ِاولش را برای ِ تو پست می کند

شما باشین تا شب خوش و سرخوش نمی شین؟

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

History Repeats Itself

... چون که در حرفه من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدأ در جایی با هم تلاقی می کنند، و این همه را من ملموس و دست اول، تجربه کرده ام. من، با دانش ِ ناخواسته اندوخته ام، اندوهگنانه شاد، به پیشرفت به آینده می اندیشم که در جایی با پسرفت به مبدأ به هم می رسند، و این برای من شیوه ای برای تفنن و رفع خستگی است، جوری که بعضی آدمها روزنامه عصر را می خوانند.

* تنهایی ِ پرهیاهو/ هرابال/پرویز دوایی

...

Donde nadie oye mi voz
ahi te espero yo
... آنجا که هیچ کس صدایم را نمی شنود
آنجا تو را منتظرم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تنهایی پرهیاهو

« مثل همیشه فورأ رفت پیش فرانتیشک اشتورم، متولی کلیسای ِ تثلیث مقدس که تمام کتاب ها و مجله های ِ مربوط به پرواز را جمع می کرد، چون که سفت و سخت عقیده داشت که پیش از ایکاروس اولین پرواز را عیسی انجام داده، با این تفاوت که ایکاروس در دریا سقوط کرده بود ولی مسیح با قدرتی معادل راکت اطلس که می تواند سفینه ای به وزن هشتاد تن را در مداری به ارتفاع دویست کیلومتری کره زمین قرار بدهد، به فضا پرواز کرده و تا به امروز دارد گرداگرد خطه ی ِ سلطنت زمینی خودش می گردد.»


*تنهایی پرهیاهو نوشته ی ِ بهومیل هرابال، ترجمه عالی ِ پرویز دوایی. معلوم نیست این کتاب تا حالا چطور از چشم ِ من پنهان مانده بود و حتا به چاپ ششم هم رسیده بود. آدم عاقل یک روز هم برای خواندنش درنگ نمی کند.

فاتحه

خوبی مستقیم یا غیرمستقیم خبر داشتن از آدم های ِ رابطه های ِ قبلی ات این است که می فهمی قدشان چقدر بوده. به قد تو می رسیده یا نه. و این خیال آدم را راحت تر می کند، خیال را راحت تر می کند دانستن اینکه کوتاه قد هایی که فکر می کردی همراه های ِ خوبی هستند خودشان دست خودشان را رو می کنند و یکهو آب می روند تا سایز واقعی شان. من حالا انبوهی از کوتوله ها را پشت سر گذاشته ام و به هیچ کوتوله ی ِ دیگری مدت هاست راه نمی دهم. دلم می سوزد برای رفقایی که از ضعف یا حسابگری ماندند با کوتوله های ِ همراهشان. متأسفم که می دانم آنها هم قدشان به کوتاهی ِ همراه هایشان می شود، که شده و از پیش فاتحه ی ِ بعضی آدم ها را من خوانده ام و بر مزارشان خوب گریه کرده ام.
چه تصادف خوبی که در عرض چند هفته چند نفر بی لیاقتی شان را به زبان خودشان به عرضت برسانند، چون آدم راحت می شود و از کاری که کرده خاطرجمع تر می شود.
پایان پیام.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

ضرب المثل

فیلم هم فیلم های ِ جدید

...

من این همه کتاب هدیه گرفتم، این همه موزیک، این همه چیز خوندم، این همه چیز نوشتم، پس چرا این قدر بد خلقم؟ این چیه که دست از سر من برنمی داره؟ همه جا همراهمه،همه جا پیشمه؟  

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

...

Oh Mrs. Dalloway...Msr. Dalloway...always giving parties to cover the silence.
من به شما نگاه می کنم وقتی که می گذرید
از خیابان ها
از پله ها
از درهای ِ خانه هاتان
از چشم های ِ خندان
از تنگنای ِ خیس ِ گونه هاتان

چابک می گذرید
راه رفتن سخت نیست
رد شدن
گذر
گذر از خواب به بیداری
گذر از بیداری به خواب
از شب به روز
روز تا شب
مرگ به زندگی
زندگی تا مرگ
راه می روید
راه می روید
ساده ترین کار دنیا
و من به شما نگاه می کنم
که حتا از آن بن بست هم می گذرید
از این بن بستی که پیش ِ چشم های ِ من است
که پشت ِ من ایستاده
شما از هیچ بن بستی نمی گذرید
به هیچ بن بستی نمی رسید
شما راه می روید
ساده ترین کار دنیا
گذر می کنید
گذر می کنید
و من به شما نگاه می کنم
وقتی که می گذرید

نامه

دوست عزیز جناب نیچه، گمان می کردی زمان بگذرد مرد ِ نا به هنگامی که تو بودی، برای ِ مردمی که در آینده می آیند مرد ِ به هنگامی می شود. حتمن فکرمی کردی جهان رو به پیشرفت دارد که فکر می کردی مردمانی تو را خواهند فهمید بالاخره. و فکر می کردی بالاخره ابرانسانی که تو می خواستی روزی خواهد آمد. نه جناب نیچه ابرانسان که هیچ، انسان هم این دور و برها کم پیدا می شود. و انسان ها، جناب شاملو، انسان هایی که می افتند، برمی خیزند، برمی خیزند، برمی خیزند انسان بودند و از میان میلیونهایشان تنها اندکی بودند که حقیر نبودند. تو خودت یک بار گفتی شاعری مردمی نبوده ای چون مردم حرفت را نفهمیدند. جناب شاملو، آقای نیچه بیایید به حرف فوکو گوش کنیم که می گفت فرق ِ ما با دیوانگان در این است که ما در اکثریت هستیم. و بیایید از او هم بگذریم، ببینیم که انسان قرن بیست و یکم همانقدر حقیر است که انسان قرن ِ آنها، که انسان ِ قرن ِ افلاطون، که انسان غارنشین.
و آقای ِ نیچه واگنر را رها کنید، ببینید که تنها سازهای ِ مخالف ِ این سمفونی ِ حقارت،
که پایه گذار فضیلت ِ خویش بودند،حقیر نبودند، نیستند. و بودنشان غنیمت بوده، به هر قرنی، و هست به دوره و زمانه ی ِ ما. وتنها همین غیمت ِ دکوری سهم ماست از انسان ها.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

...

... تو همچون آبی
که از چنگ می گریزی
هستی و نیستی
دارم تو را
و ندارم تو را
انگارآسمانی تو
که به چنگ نمی آیی
وه که چه فراز است ماه
همچون تو ...
Eres como el agua
que entre las dedos se va
eres y no eres
te tengo
y no te tengo
en realidad
eres como cielo
que no puede alcanzar
que alta esta la luna
y tu

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

کتیبه ی ِ نو

بلاگ نوشتن یعنی کتیبه نوشتن، کتیبه ای که فرادستان دستور نوشتن اش را نمی دهند، فرودستی نیست که فرمان ببرد.
اما گمان ِ این که روابط ِ قدرت اینجا نباشد غلط است. اما تصور ِ این که عوام زده نباشد غلط است.
بلاگ کتیبه ای ست تاریخ دار، کتیبه ای که برای این که تعریفش کنی باید اول بگویی چه چیزهایی نیست، شاید آن وقت بتوانی بگویی چه چیزی می تواند باشد. داستان نیست، دفتر خاطرات نیست، مجله ی ِ ادبی، فرهنگی ... نیست، اما همه ی ِ این ها هم هست.
کتیبه را ما می نویسیم، ما فرمانش را می دهیم، اما فکر نکن که خواننده شکل نمی دهدمان. اینجا خواننده ها، اینجا گفتمانی که قدرتمندان ِ وبلاگستان(همان ها که خود را فرادستان ِ وبلاگستان می دانند) ساخته اند در کارند.
بلاگ نویسی، نوشتنی ست که شکلش را مدیون ِ بی شکلی اش است.

پ.ن: من فقط درباره ی ِ چیزهایی که فکر می کنم می دانم حرف می زنم. این را با متن ِ فلسفی یا هرچیز ِ دیگر قاطی نکنید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

...

سر والتر اسکات: او را که شیطان راه می برد ناگزیر از رفتن است...
من: او را که مرگ راه می برد چی؟