۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه


Estatic Fear -Sombre Dance- Chapter I

The feeble leafs decline,
Enshrined in downing deep
The mourn abandoned plains,
Laid down in sombre sleep
Misty shades engulf the sky
Like past, worn memories
The bird's song fills the whispering breeze
With autumns melody

The lunar pale grim shape
At evening's sight renews
It's silented wail relieves
Repressed thoughts anew
I hear the lonesome choir
Of fortunes past my way
Disdained in fiery weeps
Throughout my every day
These skies I hail and treasure thee,
Most pleasant misery
Not pittes thorn I shelter thine
Mysterious harmony

Draw on most pleasant night
Shade my lorn exposed sight
For my grief's when shadows told
Shall be eased in mist enfold
Why should the foolish's hope
Thy unborn passioned cry
Exhaust unheard
Beneath this pleasent sky?
For if the dusking day declined
Could delight be far behind?



برای علی غفاری و روزهای خوشی که در تهران و شیراز داشتیم. از همان .Dunkelheit


گفتم و گفتی

نوشتی: تموم دیشب من هم همین طوری راه رفتم هی گفتم و گفتم، دیدم دارم با تو حرف می زنم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

خانم دالووی

برای بارسوم خانم دالووی ِ وولف رو خوندم. هربار هیجان زده تر از قبل. دو بار پیش نسخه اینترنتی اش رو خواندم، این بار فارسیش رو با ترجمه فرزانه طاهری. دفعه های پیش کمابیش افتان خیزان و با دیکشنری پیش می رفتم. و هنوز جاهایی مبهم باقی می ماند. هنوز هم با این که فارسی ِ خوبی داشت( با اغماض از بعضی جاها، که البته طبیعی ترجمه است)تک جملات مبهم زیادی مونده برام. اما این متن آنقدر مسحورم کرده که باز هم اگر پایش بیفته می شینم به خوندنش. نثر وولف دیوانه وار ضربه زننده و آهنگین و چابک و لغزانه. هیچ جا از نفس نمی افته. همه جا شوکه می کنه خواننده رو. و این شیوه ساده و در عین حال هوشمند روایت که جاها، آدم ها، زمان ها رو به هم پیوند می زنه...
اما همیشه یک چیز توی این کار توی ذوقم می زنه. اونم اینه که انگار وولف شخصیت سپتیموس رو به زور وارد رمان کرده. چون با روایتی که همه آدم ها رو به هم پیوند می زنه و در رویه روایت داستان همه به کلاریسا به نوعی وصل می شن نمی خونه. نه فقط با کلاریسا، که با شخصیت های مهم دیگه ی داستان، به جز دکتر هولمز و دکتر بردشاو، هم ارتباطی برقرار نمی کنه. در لایه های زیرین چرا، نشان هایی که وولف گذاشته برای مرتبط کردن کلاریسا با سپتیموس کافی ست، اما در سطح ماجرایی ِ روایت که برای وولف خیلی هم مهم بوده، نه، خبری از ارتباط نیست و کلاریسا فقط خبر خودکشی یک جوان رو می شنوه و ما فقط در صحنه ای تأثیر این خبر رو روی کلاریسا می بینیم. ضمن این که وولف به نظرم نتونسته دوزخی که سپتیموس توش زندگی می کنه رو بسازه. و این عجیبه چون سپتیموس برای وولف به لحاظ روحی شخصیتیه که به خودش نزدیک تر از همه است. در هر بار خواندن این رمان بیشتر مصمم شدم که نوشتن از دوزخ خود چقدر برای آدم سخته. وشاید برای همینه که سپتیموس کمی غیرواقعی، به نظر من، ساخته شده. همه نقدهایی هم که خوندم درباره این قضیه بیشتر توجیه حضور سپتیموس بوده.

اما به هر حال چاپ شدن خانم دلوی با ترجمه فرزانه طاهری اتفاق فرخنده ای ست، همان طور که موج ها با ترجمه مهدی غبرایی بود. خصوصن با یادآوری این که چه ترجمه های بدی از وولف تا به حال پیش روی خواننده بوده وهست.
خوندنش رو بسیار بسیار بسیار توصیه می کنم.