۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

...

سر والتر اسکات: او را که شیطان راه می برد ناگزیر از رفتن است...
من: او را که مرگ راه می برد چی؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

شاعر می گه

از در درآمدی و من از تو پدر شدم... 


 رسمن تولد این سه نفر رو به جهانیان تبریک می گم: نسیمه، لالا و یلداهه

حالا این عکس کدمتونه؟





در تاریخ ِ جهان هیچ کس به اندازه سعدی از کلمه های ِ «عهد و پیمان» استفاده نکرده، و به گمونم هیچ کس به اندازه سعدی عهد و پیمان-شکن نبوده .  


به اونایی که توی ایران بزرگ شدن و حالا فقط موزیک ِ غیرایرانی، حتا از نوع ِ خوبش گوش می کنن مشکوک باش !


کاناپه قرمز

در جنگل گلی دیده ام. یعنی ممکن است که تو در چنان جای دوری شکفته باشی، سولیکوی من؟

«... نویسنده(داستایوسکی) یک روز به برادرش نوشته بود، برنامه ای دارم، برنامه دیوانه شدن...»

... حتا پاسخ زنی به نام مری کستیون را هم از مجله ی ِ" آینه ی ِ بی وفا" برایش خواندم که در سال 1946 به سوال « چه چیز را بیشتر از هر چیز دوست دارید» داده بود: «سرمست از عشق شدن را، زمین بعد از باران را، سرمست از عشق شدن را، گربه های ِ معمولی را، سرمست از عشق شدن را، گل ها را، بعضی از بچه های ِ خیلی خاص را، سرمست از عشق شدن را، آنهایی را که بلدند خود را محاکمه کنند، سرمست از عشق شدن را، رودها را، سرمست از عشق شدن را، درها را، سرمست از عشق شدن را، نظافت و محبت را، سرمست از عشق شدن را.»

«از چه چیز خیلی می ترسید؟ از زیادی مسئولیت، از این که مجبور باشم در مملکتی زندگی کنم که به ماشین ها حرمت می نهد، از خستگی، از جمعیت، از احمق ها، از ملالت، از زیادی کار، از این که ببینم سگ ها له می شوند، اسب ها بر زمین می افتند، آدم ها استفراق می کنند.»

«دنبال آن دوتا شعری گشته بودم که می شناختمشان، خودم در من غایب بود، تو بگو ابر بی تکلیف بودی، رهگذری که آن قدرها مطمئن نیست که واقعأ کسی ست»

با ژیل و بقیه هم همین طور شده بود. دائم افسون جای خودش را به ضرر می داد. چه صورت حساب عجیبی.

« زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار ِ بیهوده ی ِ خود ِ زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزهااتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچناند در انتظار آمدن زندگی هستم.»

این ها همه تکه هایی از کتاب «کاناپه ی ِ قرمز»، نوشته میشل لبر بود با ترجمه عباس پژمان. خواستم دیشب که تمامش کردم چیزی بنویسم ولی مثل همیشه به ته نشین شدن کمی امان دادم. این از آن داستان هایی بود که خوراک همه جور ته نشین شدن ولذت و تأویلی هستند. هرچند گاهی از یک شباهت (که نمی گویم با چیست) عصبانی می شدم و دلم می خواست کله نویسنده را بیخ تا بیخ ببرم حالا دلم می خواهد درباره این شباهت با نویسنده اش حرف بزنم.
ترجمه اش هم، به گمان من فارسی خوبی داشت، مقایسه اش باشد برای فرانسه دان هایی که به متن اصلی دسترسی دارند. اما شاید اگر بعضی دست اندازها را یا مترجم یا ویراستار از سر راه بر می داشتند به جمله هایی از این دست بر نمی خوردیم: «..گاهی خانوادگی این سفر را می کردند...»
آنچه پشت جلدش چاپ شده خودش یک پست مجزا می طلبد، اما من پیشنهاد می کنم اگر می خواهید کتاب را بخوانید پشت جلدش را نخوانید چون نوشته: «کاناپه قرمز هم مثل اکثر رمان های ِ غربی که نویسندگان آنها خانم ها هستند خود را با مقداری «فمینیسم» در آمیخته است، ... » هیچ معلوم نیست این جمله چرا نوشته شده!!! و درآمیختن با فمینیسم یعنی چه و این جمله چه ربطی به این رمان دارد و چرا اصولن تلویحن فمینیسم را از پیش بد فرض کرده.







 نیچه هم فکر می کرد که دنیا به سمت بهتر شدن پیش می رود که خودش را مرد ِ نا-به-هنگاممی دونست ؟


۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

18

برادران، لوح هایی هست که خستگی آن ها را آفریده است و لوح هایی که تنبلی؛ تنبلی ِ گَ نده. این دو اگرچه یکسان سخن می گویند، اما نمی خواهند سخن شان یکسان شنیده شود.
بنگرید این هلاک از عطش را! از هدف خویش یک گام بیش دور نیست. اما از خستگی خود را خیره سرانه بر خاک افکنده است، این مرد دلیر! از خستگی بر راه و بر زمین و بر هدف و بر خویش خمیازه می کشد: دیگر نخواهد گامی نیز پیشتر رود، این مرد ِ دلیر!
اکنون آفتاب بر او می تابد و سگان عرق اش را می لیسند: اما او خیره سرانه می خواهد همان جا بیفتد و از عطش هلاک شود.
--هلاک از عطش، در یک گامی ِ هدف ِ خویش! به راستی، این پهلوان را باید موی کشان به آسمان اش کشانید!
اما همان به که او را همانجا که خویشتن را افکنده است وانهید تا خواب ِ آرام-بخش با نم-نم ِ باران ِ خُنُک اش بر او فرو بارد.
او را وا بنهید تا که خود بیدار شود، تا که خود همه ی ِ خستگی و آن چه را که خستگی از درونِ او می آموزاند، از خود براند!
برادران، تنها سگان را از پیرامونش بتارانید، این کاهلان ِ حیله گر و همه ی ِ آن جانوران ِ زیانکار ِ گله-پرواز را.
همه ی ِ جانوران ِ زیانکار ِ گله-پرواز ِ «فرهیخته»را که از عرق ِ تن ِ هر پهلوان سور بر پا می کنند!

چنین گفت زرتشت/ نیچه/داریوش آشوری
پ.ن: امکان ویرایش ِ متن به شیوه ی ِ آقای آشوری متاسفانه نبود، اگر بود قطعن چنان می کردم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

بازیتونو بکنین حرفی برا گفتن نمونده

دیگه تمام شده. کسی حرفی برای گقتن نداره با دیگران. آن یکی سِر(همین که اسمش شبیه ماره) شده برای خودش و دیگران هم یاسر(هرمس مارانای بزرگ) یا یا شیخ صداش نمی کنند. پست های بلندی هم می گذارد قد قدش، این کار را نکند چه کار می کند؟
لینکش را همه تان دارید. فیلترش هم کرده اند تازه. بقیه بازی می کنن، facebook baazi، yaari baazi .... دیگه حرفی نمونده، همه بازی می کنن. بازی ال و بل و جیم بل و این یکی یک چیزی نوشته بود دادش به کرت، کرت هم گرفت و نگاهش کرد. یک چیزی زیر لبی گفت. هیج کس هیچ حرفی برای گفتن ندارد، بیایید یک جایی بنشینیم، فیلم، نه، موسیقی نه، عکس مهییج نه، دور همی فقط همدیگر را ببینیم و توی چشم های هم خیره شویم، بگذره زمان، خیره شیم به اون چیزهای ِ قشنگ باقی مونده،بگذرزه زمان چون هیچچی نمونده، تو هم که وهم بازی گرفته ای و زبان های دیگه نمی دونی و نمی تونی فونت فارسی بخوانی تو هم بیا بنشین خوب نگاه کن. اینجا نگاه ببین برای این اداها وقت ها گذشته. بعد بیایید اعتراف کنین هیچی برای گقتن ندارید، یا برین به بازیتون خوش حال باشین. و هرگز فکر نکنین من یک کلمه از Last Days می گفتم.