۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

به احترامشان

اینجا بادهای بدی می آید. همیشه باد می می آید. شب ها بیشتر. زده توری پنجره دستشویی را پاره کرده. پرنده ای هست که می آید آنجا و چوب هایی را که می خواهد باهاشان لانه اش را بسازد، لبه پنجره جمع می کند. اما هر شب باد می زند و همه چوب ها را می ریزد. مامان صبح ها چوب ها را جمع می کند اما پرنده دوباره چوب هایش را جمع می کند و باد دوباره می ریزدشان...

آدم هایی هستند که چوب هایشان را دانه دانه جمع می کنند، اگرچه در خرابه ها، در تنها جایی که پیدا کرده اند. اما باد هر بار همه چوب ها را می برد، همه دار و ندارشان را. ولی آنها، گرچه خسته، دوباره و دوباره همه چیز را جمع می کنند تا خانه شان را بسازند.

به احترام این آدم ها باید کلاه از سر برداشت و به سکوت ایستاد. نباید حرف زد وقتی خسته اند از باد مدام. نباید خستگی شان را حرام کلمه ها کرد. نباید. نباید

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

همیشه وقتی می بینمشان توی چشم هایشان نگاه می کنم. اکثرن با تعجب نگاهم می کنند. دست خودم نیست. توی صورتشان یک داستان می بینم همیشه. زن هایی که از مرز چهل گذشته اند، کمتر و بیشتر. آرایش نمی کنند. ( البته خیلی ها به دلایل دیگری آرایش نمی کنند) صورتشان را زمان فرسوده و از شکل افتاده کرده. یادشان رفته وقتی را که توی آینه به موهایشان نگاه می کردند و دست می کشیدند. به سینه هایشان نگاه می کردند و از خودشان کیف می کردند، یادشان رفته. حالا روز به روز چربی می آورند و دیگر پوستشان شاداب نیست. از خوابیدن با شوهرشان هیچ لذتی نمی برند که هیچ، متنفر هم هستند. و شاید خیلی وقت است اصلن سکس نداشته اند. اتاق هایشان شاید اصلن جداست. زمان و زندگی و خاطره و عشق بچه هایشان احاطه شان کرده. آنقدر خودشان را کنار زده اند که همه عادت کرده اند کنارشان بزنند. گاهی یادشان می آید باید برای خودشان کاری بکنند، یکهو تصویر خودشان را می بینند که با چه سرعتی به سوی پیری حرکت می کنند. تصمیم می گیرند کاری بکنند. بلند می شوند ساعت شش تمرین ساز زدن می کنند، اما چند روز بیشتر طول نمی کشد. کلاسی پیدا می کنند، هرچه باشد، می روند، اما آن هم فقط مدت کمی طول می کشد. ساعتی از روز را به جای خوابیدن تصمیم می گیرند کتاب بخوانند، اما نیمه کاره رهایش می کنند، یا یک کتاب می خوانند و دیگر تمام می شود. بعد دوباره باتلاق شروع می شود. به تلویزیون خیره می شوند ساعت ها. چرخ زمان از رویشان رد می شود و آنها فقط فکر می کنند باید تعادلشان را حفظ کنند که نیفتند. سرگیجه دارند اما رویا بافتن مدت هاست فراموش شده و آنها توی فکر غلت می زنند بدون این که بتوانند فکرهایشان را به هم مرتبط کنند. له شده اند، فراموش شده اند، به تکه گوشت متحرکی تبدیل شده اند و وانهاده شده اند. و من همیشه یادم به آناکارنینا می افتد. و آنجایی که برادر آناکارنینا در توجیه خیانت جنسی اش می گوید: "فکر کن تو هنوز جوان و شاداب باشی و زنت فرسوده، تو باشی چکار می کنی؟"
من از نگاه کردن به این زن ها می ترسم چون بادی را می بینم که آنها را زودتر از بقیه برده است. گرچه داستان شاید به این غمگینی هم نباشد. و گرچه مردهای زیادی هم هستند که زندان زمان احاطه شان کرده...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

این مرگ ها...

مرگ ها جلوی نوشتنم را گرفته اند. انگار سهمیه ام بوده یکی به هر چند سالی. شیرین که رفت بیست ساله بودم و حالا تا چند روز دیگر بیست و هشت ساله می شوم از پس رفتن بابا. من رفتم از آنجایی که مرگ بود هربار، نتوانستم رو به رو شوم با مرگ عزیزترین های زندگیم. هر بار اگر در خانه ای بودم که بوی مرگ می داد به خانه دیگری رفتیم. از تصادف بود بعضی هاش. اما نمی دانم حالا کجا بروم، رفتن بابا انگار محکم توی گوشم زد و مجبورم کرد با مرگ رو به رو شوم: از این خانه نمی توانم جای دیگری بروم. در و دیوار این خانه فشار می آورد هر لحظه، هر ساعت، هر دقیقه. بابا همه جا هست. توی خواب هایم این روزها، هر روز هست. وقتی طرف تلویزیون می روم، وقتی روی مبل می نشینم، وقتی غذا می خورم، وقتی ساز می زنم، وقتی چیزی را گوش می کنم که بابا دوست داشت... همه جا هست و فقدش را به رخم می کشد.
و عجیب این که سهیل نفیسی شده نشانه فقدهام. پارسال تابستان نیما توی خانه اش مدام می گذاشتش. و امسال با بابا درباره اش حرف زدم، درباره نفیسی و رامی منصفی. مدام می گذاشتمش روزهای آخر رفتن بابا. حالا هر نوت، هر کلمه این دوفقد را جلوی چشم هام می آورد ... تابستان پارسال، تابستان امسال... زمان بدجوری فشار می آورد، و دست های من دیگر به نوشتن نمی روند، پاهام دیگر به رفتن نمی روند، و زندان تنگی شده است این خانه...