مرگ ها جلوی نوشتنم را گرفته اند. انگار سهمیه ام بوده یکی به هر چند سالی. شیرین که رفت بیست ساله بودم و حالا تا چند روز دیگر بیست و هشت ساله می شوم از پس رفتن بابا. من رفتم از آنجایی که مرگ بود هربار، نتوانستم رو به رو شوم با مرگ عزیزترین های زندگیم. هر بار اگر در خانه ای بودم که بوی مرگ می داد به خانه دیگری رفتیم. از تصادف بود بعضی هاش. اما نمی دانم حالا کجا بروم، رفتن بابا انگار محکم توی گوشم زد و مجبورم کرد با مرگ رو به رو شوم: از این خانه نمی توانم جای دیگری بروم. در و دیوار این خانه فشار می آورد هر لحظه، هر ساعت، هر دقیقه. بابا همه جا هست. توی خواب هایم این روزها، هر روز هست. وقتی طرف تلویزیون می روم، وقتی روی مبل می نشینم، وقتی غذا می خورم، وقتی ساز می زنم، وقتی چیزی را گوش می کنم که بابا دوست داشت... همه جا هست و فقدش را به رخم می کشد.
و عجیب این که سهیل نفیسی شده نشانه فقدهام. پارسال تابستان نیما توی خانه اش مدام می گذاشتش. و امسال با بابا درباره اش حرف زدم، درباره نفیسی و رامی منصفی. مدام می گذاشتمش روزهای آخر رفتن بابا. حالا هر نوت، هر کلمه این دوفقد را جلوی چشم هام می آورد ... تابستان پارسال، تابستان امسال... زمان بدجوری فشار می آورد، و دست های من دیگر به نوشتن نمی روند، پاهام دیگر به رفتن نمی روند، و زندان تنگی شده است این خانه...
و عجیب این که سهیل نفیسی شده نشانه فقدهام. پارسال تابستان نیما توی خانه اش مدام می گذاشتش. و امسال با بابا درباره اش حرف زدم، درباره نفیسی و رامی منصفی. مدام می گذاشتمش روزهای آخر رفتن بابا. حالا هر نوت، هر کلمه این دوفقد را جلوی چشم هام می آورد ... تابستان پارسال، تابستان امسال... زمان بدجوری فشار می آورد، و دست های من دیگر به نوشتن نمی روند، پاهام دیگر به رفتن نمی روند، و زندان تنگی شده است این خانه...
۲ نظر:
تولدت با يه روز تاخير مبارك
نمیدانستم اين تابستانهای اخير اينقدر پرفشار بودهاند. وقتی از منصفی و نفيسی گپ گذرايی زديم، وقتی از درگذشتهگان حرف میزدی، فكر نمیكردم اين قدر خاطرهشان نزديك و زنده است. اصلا زمانها را مطابق اين واقعيت تصور نمیكردم.
ارسال یک نظر