۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

18

برادران، لوح هایی هست که خستگی آن ها را آفریده است و لوح هایی که تنبلی؛ تنبلی ِ گَ نده. این دو اگرچه یکسان سخن می گویند، اما نمی خواهند سخن شان یکسان شنیده شود.
بنگرید این هلاک از عطش را! از هدف خویش یک گام بیش دور نیست. اما از خستگی خود را خیره سرانه بر خاک افکنده است، این مرد دلیر! از خستگی بر راه و بر زمین و بر هدف و بر خویش خمیازه می کشد: دیگر نخواهد گامی نیز پیشتر رود، این مرد ِ دلیر!
اکنون آفتاب بر او می تابد و سگان عرق اش را می لیسند: اما او خیره سرانه می خواهد همان جا بیفتد و از عطش هلاک شود.
--هلاک از عطش، در یک گامی ِ هدف ِ خویش! به راستی، این پهلوان را باید موی کشان به آسمان اش کشانید!
اما همان به که او را همانجا که خویشتن را افکنده است وانهید تا خواب ِ آرام-بخش با نم-نم ِ باران ِ خُنُک اش بر او فرو بارد.
او را وا بنهید تا که خود بیدار شود، تا که خود همه ی ِ خستگی و آن چه را که خستگی از درونِ او می آموزاند، از خود براند!
برادران، تنها سگان را از پیرامونش بتارانید، این کاهلان ِ حیله گر و همه ی ِ آن جانوران ِ زیانکار ِ گله-پرواز را.
همه ی ِ جانوران ِ زیانکار ِ گله-پرواز ِ «فرهیخته»را که از عرق ِ تن ِ هر پهلوان سور بر پا می کنند!

چنین گفت زرتشت/ نیچه/داریوش آشوری
پ.ن: امکان ویرایش ِ متن به شیوه ی ِ آقای آشوری متاسفانه نبود، اگر بود قطعن چنان می کردم.

۱ نظر:

شقایق گفت...

او را وانهید...تنها سگان را از پیرامونش بتارانید...