برای بارسوم خانم دالووی ِ وولف رو خوندم. هربار هیجان زده تر از قبل. دو بار پیش نسخه اینترنتی اش رو خواندم، این بار فارسیش رو با ترجمه فرزانه طاهری. دفعه های پیش کمابیش افتان خیزان و با دیکشنری پیش می رفتم. و هنوز جاهایی مبهم باقی می ماند. هنوز هم با این که فارسی ِ خوبی داشت( با اغماض از بعضی جاها، که البته طبیعی ترجمه است)تک جملات مبهم زیادی مونده برام. اما این متن آنقدر مسحورم کرده که باز هم اگر پایش بیفته می شینم به خوندنش. نثر وولف دیوانه وار ضربه زننده و آهنگین و چابک و لغزانه. هیچ جا از نفس نمی افته. همه جا شوکه می کنه خواننده رو. و این شیوه ساده و در عین حال هوشمند روایت که جاها، آدم ها، زمان ها رو به هم پیوند می زنه...
اما همیشه یک چیز توی این کار توی ذوقم می زنه. اونم اینه که انگار وولف شخصیت سپتیموس رو به زور وارد رمان کرده. چون با روایتی که همه آدم ها رو به هم پیوند می زنه و در رویه روایت داستان همه به کلاریسا به نوعی وصل می شن نمی خونه. نه فقط با کلاریسا، که با شخصیت های مهم دیگه ی داستان، به جز دکتر هولمز و دکتر بردشاو، هم ارتباطی برقرار نمی کنه. در لایه های زیرین چرا، نشان هایی که وولف گذاشته برای مرتبط کردن کلاریسا با سپتیموس کافی ست، اما در سطح ماجرایی ِ روایت که برای وولف خیلی هم مهم بوده، نه، خبری از ارتباط نیست و کلاریسا فقط خبر خودکشی یک جوان رو می شنوه و ما فقط در صحنه ای تأثیر این خبر رو روی کلاریسا می بینیم. ضمن این که وولف به نظرم نتونسته دوزخی که سپتیموس توش زندگی می کنه رو بسازه. و این عجیبه چون سپتیموس برای وولف به لحاظ روحی شخصیتیه که به خودش نزدیک تر از همه است. در هر بار خواندن این رمان بیشتر مصمم شدم که نوشتن از دوزخ خود چقدر برای آدم سخته. وشاید برای همینه که سپتیموس کمی غیرواقعی، به نظر من، ساخته شده. همه نقدهایی هم که خوندم درباره این قضیه بیشتر توجیه حضور سپتیموس بوده.
اما به هر حال چاپ شدن خانم دلوی با ترجمه فرزانه طاهری اتفاق فرخنده ای ست، همان طور که موج ها با ترجمه مهدی غبرایی بود. خصوصن با یادآوری این که چه ترجمه های بدی از وولف تا به حال پیش روی خواننده بوده وهست.
خوندنش رو بسیار بسیار بسیار توصیه می کنم.
اما همیشه یک چیز توی این کار توی ذوقم می زنه. اونم اینه که انگار وولف شخصیت سپتیموس رو به زور وارد رمان کرده. چون با روایتی که همه آدم ها رو به هم پیوند می زنه و در رویه روایت داستان همه به کلاریسا به نوعی وصل می شن نمی خونه. نه فقط با کلاریسا، که با شخصیت های مهم دیگه ی داستان، به جز دکتر هولمز و دکتر بردشاو، هم ارتباطی برقرار نمی کنه. در لایه های زیرین چرا، نشان هایی که وولف گذاشته برای مرتبط کردن کلاریسا با سپتیموس کافی ست، اما در سطح ماجرایی ِ روایت که برای وولف خیلی هم مهم بوده، نه، خبری از ارتباط نیست و کلاریسا فقط خبر خودکشی یک جوان رو می شنوه و ما فقط در صحنه ای تأثیر این خبر رو روی کلاریسا می بینیم. ضمن این که وولف به نظرم نتونسته دوزخی که سپتیموس توش زندگی می کنه رو بسازه. و این عجیبه چون سپتیموس برای وولف به لحاظ روحی شخصیتیه که به خودش نزدیک تر از همه است. در هر بار خواندن این رمان بیشتر مصمم شدم که نوشتن از دوزخ خود چقدر برای آدم سخته. وشاید برای همینه که سپتیموس کمی غیرواقعی، به نظر من، ساخته شده. همه نقدهایی هم که خوندم درباره این قضیه بیشتر توجیه حضور سپتیموس بوده.
اما به هر حال چاپ شدن خانم دلوی با ترجمه فرزانه طاهری اتفاق فرخنده ای ست، همان طور که موج ها با ترجمه مهدی غبرایی بود. خصوصن با یادآوری این که چه ترجمه های بدی از وولف تا به حال پیش روی خواننده بوده وهست.
خوندنش رو بسیار بسیار بسیار توصیه می کنم.
۱ نظر:
با سلام.من فقط خواستم اشتباه شما رو تصحیح کنم در مورد سپتیموس.به نظر من درونیات همینه که ولف ازش حرف میزنه.در ضمن شیوه ی سیال ذهن هم اجازه نمیده مثه بچه همه ی حرفای آدم مستقیم زده بشه.باید علاوه بر اینکه سپتیموس گفته شه،یه سرس اصول داستانی رو رعایت کرد.به نظر من آخر داستان یعنی زمانی که کلاریسا یه همچین موضوعی رو میفهمه ارتباط بسیار نزدیکی با این آدم پیدا میکنه و این یعنی کل داستان،یعنی نام رمان،یعنی کلاریسا دالاوی،که چرا نام این رمان رو به خودش گرفته.سپتیموس جنون پیدا کرده.ولی کلاریسا با اینکه سالمه ولی حس یوزف.ک در رمان محاکمه ی فرانتس کافکا رو داره.این یعنی ویرجینیا ولف و کلاریسا دالووی.به هر حال....
ارسال یک نظر