۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

اما...

خمیده بود، طوری که وقتی از روی نیمکت ایستگاه ِ اتوبوس بلند شد دیدم قدش تا حدود ِ آرنج من می رسد. تا به من که تکیه داده بودم به تیرک ِ کنار ایستگاه برسد چند دقیقه ای طول کشید. من را دور زد. رفت سمت دیوار، ایستاد جلوی تبلیغ های ِ موسوی. زل زد وبعد سخت و به مصیبت ِ پیروارش همه را کند. صدای بچه هایی که داشتند فوتبال بازی می کردند و احتمالن آن تبلیغ ها را زده بودند به دیوار در آمد. ایستاد نگاهشان کرد بچه ها را. گرفت جلوی چشمشان همه را تکه پاره کرد.
***
من سیاسی بنویس نیستم، سیاسی ننویس هم نیستم. هر آدمی بخشی از ذهنش حتا اگر خیلی هم کودن باشد مدام دارد بر آنچه بر او می رود و خواهد رفت فکر می کند. تا حالا هم اگر هیچ چیز ننوشته ام درباره ی ِ انتخابات برای این بود که مخالف رأی دادن بودم. دلیلش واضح است: این حکومت هرگز حکومت مطلوب ِ من نیست. بنیان ِ این حکومتی که حالا پاهایش هم سفت شده دیگر بعد از سی سال، به این راحتی برکنده شدنی نیست.
***
اما...
***
نگاه کردم، دیدم همه از من می پرسند به کی رأی می دهی. و هیچ کس نپرسید رأی می دهی اصلن؟ یعنی که رأی دادن مسلم فرض شده بود.
***
تهران ِ دیشب دیوانه وار شلوغ بود. شب های پیشترش هم شلوغ بوده، اما من دیشب خودم شاهدش بودم. توی اتوبوس که نشستم بیایم اصفهان، کسی بود که می گفت از چهار راه ولی عصر تا آرژانتین را پیاده آمده.
***
این همه اس ام اس، این همه شور و هیجان برای ِ انتخابات به گمان ِ من بی سابقه است. در این شرایط که همه دارند رأی می دهند، و در شرایطی که احساس می کنی باز دست ِ کم چهار سال دیگر ممکن است کتاب ها و نوشته هایت عین لاشه ای روی دستت بماند، راضی می شوی که به حداقلی از آزادی رأی بدهی. حداقلی که ممکن است به تو اجازه ی ِ کمی نفس کشیدن بدهد.
***
رأی می دهم به میرحسین موسوی و دلایلم بسیار ساده است. اما دلایل آن پیرزن ِ خمیده ی ِ دست ِ کم هشتاد ساله را کسی می تواند به من بگوید چیست؟

۱ نظر:

رافونه گفت...

و مرسی از تو که بلاخره نیمه سیاسی نوشتی:))