۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

می دانم که هرگز نمی دانم مگر...

من دلم نمی خواد این شب تموم شه. من دلم می خواد این شب تموم شه. از فردا متنفرم. تاب ِ بیداری ندارم. از خواب حالم به هم می خوره. کاش امشب همه چیز همه چیز همه چیز تمام بشه. همه جا تنهایی رسوخ کرده. همه جا جمعیت هست. از کلمه ها متنفرم، به کلمه ها وابسته ام.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آنچه از من به جا مانده ذره ذره های از هم گسیخته ای ست که مرگ را یک نفس فریاد می کشند...

رافونه گفت...

یادم هست که من هم گاهی شب ها نمی خواستم صبح بشه.

منم دلم خواست یک شب همه چیز تموم بشه اما نشد

هنوز هستم و فکر می کنم اگر فقط نگاهم برای فقط یک نفر امید به زندگی باشد بااینکه خودم زندگی را پوچ می دانم می مانم. شاید این دلیل برای ماندن هم ابلهانه باشد یا اسمش از خود گذشتن باشد.