۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه



پوچ یا پر. هر پیرمرد یا پیرزنی را که می­بینم لرز می­گیردم. چون می­بینم که چطور بازی ِ پر و پوچشان به پوچ بدل شد و من می­ترسم بازی من هم به همان پوچ ِ مطلق تمام شود. از مرگ نمی­ترسم دیگر، از این که نباشم حتا حس ِ خوبی هم دارم. اما از این که نتوانم به دنیا چیزی بدهم و یا ازو چیزی بگیرم هراس برمی­داردم. می­خواستم پیمانه­ اش را پر کنم یا او پیمانه ­ام را پر کند اما روزبه­روز می­بینم فقط دارد از پیمانه­ یِ من می­خورد و خالی می­کند. از پایین به سقف که نگاه می­کنم می بینم سهم ِ من سقف­هایی بود که آسمان را از من گرفتند.

۳ نظر:

رافونه گفت...

خیلی قشنگ نوشتی امیر خان

برزگ گفت...

آخرین مژه را کی برهم زد!
که دربه هم زدنی
خانه ی چشم را خراب کرد...
چه پیام و تسلایی برای تو که پدر را به خاک میسپری!ازین عجزکلمات متنفرم
ازین بی همراهیِ دور و ازفقط گفتن اینکه در غمت شریکم.فقط میتوانم آرزو کنم.آرزوی روزگاری به غایت زیبا که از گرانباری همچین باری بکاهد.آرزوی دلی و چشمی که تاب بیاورد....آه امیر ....آه
کاش کاری می توانستم بکنم.کاش او که رفته باز می گشت..کاش...کاش...
ببخش که دوریم .

امیر گفت...

ممنونم و واقعن نمی تونم چطوری تشکر کنم. مرسی از همدردیت.