پوچ یا پر. هر پیرمرد یا پیرزنی را که میبینم لرز میگیردم. چون میبینم که چطور بازی ِ پر و پوچشان به پوچ بدل شد و من میترسم بازی من هم به همان پوچ ِ مطلق تمام شود. از مرگ نمیترسم دیگر، از این که نباشم حتا حس ِ خوبی هم دارم. اما از این که نتوانم به دنیا چیزی بدهم و یا ازو چیزی بگیرم هراس برمیداردم. میخواستم پیمانه اش را پر کنم یا او پیمانه ام را پر کند اما روزبهروز میبینم فقط دارد از پیمانه یِ من میخورد و خالی میکند. از پایین به سقف که نگاه میکنم می بینم سهم ِ من سقفهایی بود که آسمان را از من گرفتند.
۳ نظر:
خیلی قشنگ نوشتی امیر خان
آخرین مژه را کی برهم زد!
که دربه هم زدنی
خانه ی چشم را خراب کرد...
چه پیام و تسلایی برای تو که پدر را به خاک میسپری!ازین عجزکلمات متنفرم
ازین بی همراهیِ دور و ازفقط گفتن اینکه در غمت شریکم.فقط میتوانم آرزو کنم.آرزوی روزگاری به غایت زیبا که از گرانباری همچین باری بکاهد.آرزوی دلی و چشمی که تاب بیاورد....آه امیر ....آه
کاش کاری می توانستم بکنم.کاش او که رفته باز می گشت..کاش...کاش...
ببخش که دوریم .
ممنونم و واقعن نمی تونم چطوری تشکر کنم. مرسی از همدردیت.
ارسال یک نظر