۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

حواست کجاست پسر؟ بعضی چیزها باید راز باقی بمانند.

نفس کز گرمگاه ِ سینه می آید برون

ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کین است
پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان ِ دور یا نزدیک...

۶ نظر:

tabesh گفت...

گاهی اندیشم كه شاید سنگ حق دارد
باز می گویم :نه!...

باز آگاهم كن از آنها كه آگاهی
از فریب،از زندگی، از عشق
هر چه می خواهی بگو، از هرچه می خواهی
با همان لبخنده ی مانوس گفت:
زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد،بسان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون ورنگ وارنگ است.
چیست اما ساده تر از این كه در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هماهنگ است؟
ماجرای زندگی آیا
جز مشقت های شوقی توامان با زجر،
اختیارش همعنان با جبر،
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان،
در فضای كشف پوچ ماجراها چیست؟
من بگویم یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟


من زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن،
وای!اما با كه باید گفت این،من دوستی دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!
لیك
زندگی گاهی
از درست مومیایی،با شكستن می دهد پیغام.
همچو یادایاد هایی ،كز چه شاداشاد
كس نمی داند
با فراموش چه اندوهان رسد ،همگام.
من پر طاووس را هم دیده ام،گیرم صدایش زشت چون پایش
من نه خوش بینم،نه بد بینم.
من شد و هست و شود بینم.
عشق را عاشق شناسی، زندگی را من.
من كه عمری دیده ام پایین و بالایش.
من كه تف بر صورتش لعنت به معنایش!

دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی،پری را می برد با خویش،
از كجا؟ از كیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به كجا ؟وانگه چرا؟زین كار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش،خواهی شاد
باد بسیار است و پر بسیار،یعنی این عبث جاریست.
آه!باری بس كنم دیگر
هر چه خواهی كن تو خود دانی
گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید:هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید:اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست،.........

pariss گفت...

اميرخان!!!! يه چيز نا جوري شُدتِت....

امیر گفت...

چه چیز ناجوری شدتم؟

pariss گفت...

من كه نميدونم!
اگه ميدونستم كه ديگه نميگفتم يه چيز نا جوري شدتت....
ولي يه چيزيت شده آقاي برادر.

pariss گفت...

من كه نميدونم!
اگه ميدونستم كه ديگه نميگفتم يه چيز نا جوري شدتت....
ولي يه چيزيت شده آقاي برادر.

senorita گفت...

راس ميگه ناجور بد شدي .آخه ناجور خوب هم داريم.
من چه جوري آهنگ بذارم تو بلاگم؟