۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

خواب های ترسناک هیچ شباهتی به کابوس های فیلم های ترسناک ندارند. کسی با قیافه عجیب غریب ادا شکلک های وحشتناک در نمی آورد که بترساندتان. اتفاقن برعکس، آدم ها همان چهره های خودشان را دارند اما چیزهای دیگری هست که ترسناکشان می کند.

در بیداری هم آنهایی که می ترسانندتان اصلن قیافه های ترسناکی ندارند. با صورتشان کارهای عجیب و غریب نمی کنند. لال بازی در نمی آورند.

من کابوس کم می بینم اما سهمیه ام را در بیداری می گیرم، از آدم هایی که چهره شان بسیار طبیعی ست، و زبان فارسی را خیلی فصیح حرف می زنند.

یکی از چیزهایی که آدم های خواب را ترسناک می کند این است که کسی چهره کس دیگری را داشته باشد، که ببینی این قیافه فلان کس است اما دارد کاری را می کند که از بهمان کس انتظار دارید.

کابوس بیداری من این روزها دیدن چهره آدم های مختلف به جای هم است. هر چند من در این روزهای جزامی جز دیوارها کسی را نمی بینم

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

اعتراف من این است به گواهی تاریخ زندگیم: من عاشق خوبی نبوده ام و بعید می دانم از این به بعد هم چیزی بشوم. دست بالاش خیلی لطف کنیم دوست خوبی بوده ام. از سر فروتنی نمی گویم یا این مزخرفات... به همان تلخی ای می گویم که می دانم دارم هرچه بیشتر شبیه مردی می شوم که همیشه ازش فراری بوده ام. شبیه مرد داستان مردگان ِ جویس. مردی که در آن صحنه پایانی ِ داستان( که جزئیاتش را باید در خود داستان خواند) یکهو فهمید کسی هم بوده که به عشق این زن جان داده و رسمن مرگ را برای یک بار دیدنش پذیرفته و این زن هنوز نمی تواند فراموش کند و زنده است آن پسر هفده ساله مرده و کسی که مرده خودش است. همان مرد ِ اول داستان.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

...

"ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او"

در آن قدیم ندیم ها که شما یادتان نمی آید پرده بکارت را آرزو جون برمی داشته. بخصوص در شیراز که مردها حالش را نداشته اند.


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

با نفرت چندان میانه ای ندارم. معمولن خیلی زود یادم می ره طرف چکار کرده. یعنی اگه اون آدم رو بعد از مدت ها بازم ببینم درسته که مثل روز قبل از اون جریانات نمی شه واسم ولی ازش متنفر هم نیستم. بی خیال طرف می شم. گرچه دیگه به رابطه عمیق فکر نمی کنم. شاید علتش اینه که تنفر اعصاب خودمو به هم می ریزه. و تو این جامعه تا دلت بخواد دلیل برای تنفر وجود داره. شاید یه سیستم دفاعی ِ ذهنیه. شاید آلزایمر ِ مزمن دارم. شاید طرف رو ریز می بینم. شاید ... نمی دونم. اما، اما، اما، از آدمایی که عزیزهای زندگیمو آزار داده ن نمی گذرم و هر وقت دستم برسه حتمن تلافی می کنم. نوبت تو هم می رسه.
.
.
.
پ.ن: یه خواننده دارم که چند مورد استثنایی خلاف این چیزی که گفتم می شناسه ولی می دونه همونا رو هم اگه بقیه زندگیمو قرار نبود نابود کنن بی خیال می شدم. همون طوری که الان شدم.