۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

اعتراف من این است به گواهی تاریخ زندگیم: من عاشق خوبی نبوده ام و بعید می دانم از این به بعد هم چیزی بشوم. دست بالاش خیلی لطف کنیم دوست خوبی بوده ام. از سر فروتنی نمی گویم یا این مزخرفات... به همان تلخی ای می گویم که می دانم دارم هرچه بیشتر شبیه مردی می شوم که همیشه ازش فراری بوده ام. شبیه مرد داستان مردگان ِ جویس. مردی که در آن صحنه پایانی ِ داستان( که جزئیاتش را باید در خود داستان خواند) یکهو فهمید کسی هم بوده که به عشق این زن جان داده و رسمن مرگ را برای یک بار دیدنش پذیرفته و این زن هنوز نمی تواند فراموش کند و زنده است آن پسر هفده ساله مرده و کسی که مرده خودش است. همان مرد ِ اول داستان.

هیچ نظری موجود نیست: