۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Nine


الان فیلم نه رو دیدم. نفسم در نمیآد...

Some run banks

some rule the world

some earn their living making bread

my husband, he goes a little crazy

making movies instead

my husband spins fantasies

he lives them and gives them to you all

...



۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

دو نکته که این چند روز اذیتم کرده:
1. داستان آخرم رو که خوندم همه دنبال زندگی شخصی خودم می‏گشتن توش. خب این داستان مطلقن ربطی به زندگی شخصی من نداشت.
2. من به تنهاییم تو اون شهر خراب شده عادت کردم. ترجیح می‏دم خودم ازش بزنم بیرون. به کسی احتیاج ندارم. هرچند واسم سخته بدونم که واسه اونایی که دوسم دارن هم مهم نیست این که چه رنجی آدم می‏بره تو تبعید.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

هرم تابستان در دست‏هام ورم می‏کند
و از استواهای تنم
درخت‏های گم‏شده در خاک
گر می‏گیرند
خورشید بر تباهی خون جاری در رگ‏هام
گزنده خراش ‏می‏زند
و بخارهای مسمومی که استواهای تنم را پر کرده
نفس از ریه‏هام می‏برد

ای اقیانوس‏های سرد زمستان
مرا در خود غرق کنید
و
ریه‏هایم را از گیاهان ژرفناکی‏تان
پر کنید...