دو نکته که این چند روز اذیتم کرده: 1. داستان آخرم رو که خوندم همه دنبال زندگی شخصی خودم میگشتن توش. خب این داستان مطلقن ربطی به زندگی شخصی من نداشت. 2. من به تنهاییم تو اون شهر خراب شده عادت کردم. ترجیح میدم خودم ازش بزنم بیرون. به کسی احتیاج ندارم. هرچند واسم سخته بدونم که واسه اونایی که دوسم دارن هم مهم نیست این که چه رنجی آدم میبره تو تبعید.
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
هرم تابستان در دستهام ورم میکند و از استواهای تنم درختهای گمشده در خاک گر میگیرند خورشید بر تباهی خون جاری در رگهام گزنده خراش میزند و بخارهای مسمومی که استواهای تنم را پر کرده نفس از ریههام میبرد
ای اقیانوسهای سرد زمستان مرا در خود غرق کنید و ریههایم را از گیاهان ژرفناکیتان پر کنید...