۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

خواب...

مادرم می گفت، حتمن کمی خوابیده ام، چون غیر ممکن است آدم تمام این مدت خوابش نبرد، ولی اگر هم خوابیده بودم حتمن با چشمان کاملن باز بوده، چون هفت شب تمام عقربه های ثانیه شمار و دقیقه شمار و ساعت شمار بالای سرم را، در دورهایش تعقیب کرده بودم بدون آن که یک ثانیه یا یک دقیقه یا یک ساعت را از دست داده باشم.
من روزهای سال را می دیدم که مثل یک ردیف جعبه روشن، رو به رویم به صف کشیده شده بود، و خواب مثل سایه سیاهی این جعبه ها را از هم جدا می کرد.
منتهی در مورد من این سایه ممتد و قابل درک که جعبه ها را از یکدیگر جدا می کرد، از بین رفته بود، می توانستم روز پشت روز را در برابرم ببینم که مثل یک خیابان روشن و عریض، متروک و بی انتها شده بود.

حباب شیشه/ سیلویا پلات/ گلی امامی

هیچ نظری موجود نیست: