۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

رو بازی می کنی حتا

حتا وقتی قاتل و نوع ِ قتل و همه چیز ِ یک داستان ِ پلیسی معلومه، حتا وقتی نویسنده رو بازی می کنه، اون ته ِ ته یه چیزایی باقی می مونه که ابهام داره.
حتا وقتی رو بازی می کنی برای بقیه مبهمی ...

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

حواست هست؟ بعضی آدم ها هیچ جا قرار نمی گیرند؟ و باید مدام بروند؟




این خانه هم تاریخش به سر رسید مثل همه ­ی ِ خانه­ های ِ دیگر این چند سال. با دیوارهای خانه خداحافظی کردم. دیوارهای ِ روشنایی ِ روزها و تاریکی ِ روزها. دیوارهای ِ تاریکی ِ روزها و روشنایی ِ شب­ها. دیوارهای ِ آرامش. دیوارهای دلهره، اضطراب و تنهایی، تنهایی، تنهایی. دیوارهای ِ شب­های ِ مستی و دیوارهای ِ شب­های بی­شمار تا دم ِ سحر گفتن و گفتن. بوی عود ِ شب­های تنهایی، بوی عود شب­های حضور. دیوارهای ِ عشق­بازی، دلباختگی، دچاری.

خانه ­ی ِ شبی نیمه ­شب با او ماکارونی خوردن. خانه­ ی ِ روزها پشت ِ هم تخم­مرغ خوردن. خانه ­ی ِ اضطراب ِ از دست دادن، شوق ِ به دست آوردن، خانه­ ی ِ از دست دادن. تاریکی، تاریکی، تاریکی، خانه ­ی ِ فرار از خودویرانگری. اشباح ِمه­زده، باران­خورده. صبح­های ِ برف و یخ زدن و دنبال ِ همین خانه توی ِ برف­ها فریز شدن.

کنده می­شوم از این خانه ­ای که دوستش ندارم و دلم می­خواهد زودتر از شرش خلاص شوم.

چه حرف­ها که دارم من با این خانه. چه داستان­های ِ مستندی که با هم نوشتیم من و او.

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

خانه من کجاست؟ کجا آرامش می گیرم؟ کجا می تونم هم گوشه امنم رو داشته باشم و هم دوست هام رو؟ کجا می تونم راحت بشم از این بی اطمینانی؟ از این حس ِ همه کاری بی فایده اس؟ کجا؟ پس دیگه کی؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه


گاهی حضور یک نفر لازم است، با همه ی ِ سکوتی که می تواند در برمان بگیرد...
من از تمامی ِ اصول ِ حاکمیت و مرجع گزینی
تخطی می کنم
از تمامی گره های ِ تحدید می گذرم
و گروه اسمی ِ مرکبم را جا به جا می کنم
آن وقت باز به جنون سلام می کنم
و پشت ِ همه ی ِ اصل های ِ بی مرجعش
پنهان می شوم

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

اما...

خمیده بود، طوری که وقتی از روی نیمکت ایستگاه ِ اتوبوس بلند شد دیدم قدش تا حدود ِ آرنج من می رسد. تا به من که تکیه داده بودم به تیرک ِ کنار ایستگاه برسد چند دقیقه ای طول کشید. من را دور زد. رفت سمت دیوار، ایستاد جلوی تبلیغ های ِ موسوی. زل زد وبعد سخت و به مصیبت ِ پیروارش همه را کند. صدای بچه هایی که داشتند فوتبال بازی می کردند و احتمالن آن تبلیغ ها را زده بودند به دیوار در آمد. ایستاد نگاهشان کرد بچه ها را. گرفت جلوی چشمشان همه را تکه پاره کرد.
***
من سیاسی بنویس نیستم، سیاسی ننویس هم نیستم. هر آدمی بخشی از ذهنش حتا اگر خیلی هم کودن باشد مدام دارد بر آنچه بر او می رود و خواهد رفت فکر می کند. تا حالا هم اگر هیچ چیز ننوشته ام درباره ی ِ انتخابات برای این بود که مخالف رأی دادن بودم. دلیلش واضح است: این حکومت هرگز حکومت مطلوب ِ من نیست. بنیان ِ این حکومتی که حالا پاهایش هم سفت شده دیگر بعد از سی سال، به این راحتی برکنده شدنی نیست.
***
اما...
***
نگاه کردم، دیدم همه از من می پرسند به کی رأی می دهی. و هیچ کس نپرسید رأی می دهی اصلن؟ یعنی که رأی دادن مسلم فرض شده بود.
***
تهران ِ دیشب دیوانه وار شلوغ بود. شب های پیشترش هم شلوغ بوده، اما من دیشب خودم شاهدش بودم. توی اتوبوس که نشستم بیایم اصفهان، کسی بود که می گفت از چهار راه ولی عصر تا آرژانتین را پیاده آمده.
***
این همه اس ام اس، این همه شور و هیجان برای ِ انتخابات به گمان ِ من بی سابقه است. در این شرایط که همه دارند رأی می دهند، و در شرایطی که احساس می کنی باز دست ِ کم چهار سال دیگر ممکن است کتاب ها و نوشته هایت عین لاشه ای روی دستت بماند، راضی می شوی که به حداقلی از آزادی رأی بدهی. حداقلی که ممکن است به تو اجازه ی ِ کمی نفس کشیدن بدهد.
***
رأی می دهم به میرحسین موسوی و دلایلم بسیار ساده است. اما دلایل آن پیرزن ِ خمیده ی ِ دست ِ کم هشتاد ساله را کسی می تواند به من بگوید چیست؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

در بندر پرنده پر نمی زد، سکوت تن می کشید به شانه های ِ ساحل، کسی انگشت ِ گرما به در نمی زد، تو خوابیده بودی، من راه می رفتم، و با همه ی ِ ماهی جز من که سرد و سخت بودم کسی حرف نمی زد، ساتور می کشیدم، دهان ِ ماهی ها به تعجب باز نبود، عاقبت را خوانده بودند از تور ِ سحرگاهی، حرفی نگفته داشتند برای تو که خواب بودی، و کسی دیگر صدایت نمی زد...

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه