۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه
۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه
رو بازی می کنی حتا
حتا وقتی رو بازی می کنی برای بقیه مبهمی ...
۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه
این خانه هم تاریخش به سر رسید مثل همه ی ِ خانه های ِ دیگر این چند سال. با دیوارهای خانه خداحافظی کردم. دیوارهای ِ روشنایی ِ روزها و تاریکی ِ روزها. دیوارهای ِ تاریکی ِ روزها و روشنایی ِ شبها. دیوارهای ِ آرامش. دیوارهای دلهره، اضطراب و تنهایی، تنهایی، تنهایی. دیوارهای ِ شبهای ِ مستی و دیوارهای ِ شبهای بیشمار تا دم ِ سحر گفتن و گفتن. بوی عود ِ شبهای تنهایی، بوی عود شبهای حضور. دیوارهای ِ عشقبازی، دلباختگی، دچاری.
خانه ی ِ شبی نیمه شب با او ماکارونی خوردن. خانه ی ِ روزها پشت ِ هم تخممرغ خوردن. خانه ی ِ اضطراب ِ از دست دادن، شوق ِ به دست آوردن، خانه ی ِ از دست دادن. تاریکی، تاریکی، تاریکی، خانه ی ِ فرار از خودویرانگری. اشباح ِمهزده، بارانخورده. صبحهای ِ برف و یخ زدن و دنبال ِ همین خانه توی ِ برفها فریز شدن.
کنده میشوم از این خانه ای که دوستش ندارم و دلم میخواهد زودتر از شرش خلاص شوم.
چه حرفها که دارم من با این خانه. چه داستانهای ِ مستندی که با هم نوشتیم من و او.
۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سهشنبه
اما...
***
من سیاسی بنویس نیستم، سیاسی ننویس هم نیستم. هر آدمی بخشی از ذهنش حتا اگر خیلی هم کودن باشد مدام دارد بر آنچه بر او می رود و خواهد رفت فکر می کند. تا حالا هم اگر هیچ چیز ننوشته ام درباره ی ِ انتخابات برای این بود که مخالف رأی دادن بودم. دلیلش واضح است: این حکومت هرگز حکومت مطلوب ِ من نیست. بنیان ِ این حکومتی که حالا پاهایش هم سفت شده دیگر بعد از سی سال، به این راحتی برکنده شدنی نیست.
***
اما...
***
نگاه کردم، دیدم همه از من می پرسند به کی رأی می دهی. و هیچ کس نپرسید رأی می دهی اصلن؟ یعنی که رأی دادن مسلم فرض شده بود.
***
تهران ِ دیشب دیوانه وار شلوغ بود. شب های پیشترش هم شلوغ بوده، اما من دیشب خودم شاهدش بودم. توی اتوبوس که نشستم بیایم اصفهان، کسی بود که می گفت از چهار راه ولی عصر تا آرژانتین را پیاده آمده.
***
این همه اس ام اس، این همه شور و هیجان برای ِ انتخابات به گمان ِ من بی سابقه است. در این شرایط که همه دارند رأی می دهند، و در شرایطی که احساس می کنی باز دست ِ کم چهار سال دیگر ممکن است کتاب ها و نوشته هایت عین لاشه ای روی دستت بماند، راضی می شوی که به حداقلی از آزادی رأی بدهی. حداقلی که ممکن است به تو اجازه ی ِ کمی نفس کشیدن بدهد.
***
رأی می دهم به میرحسین موسوی و دلایلم بسیار ساده است. اما دلایل آن پیرزن ِ خمیده ی ِ دست ِ کم هشتاد ساله را کسی می تواند به من بگوید چیست؟