داشتم به وظیفه "ظرف خودتو خودت بشور" عمل می کردم که دیدم چقد دونه برنج تو ظرف هست یادم افتاد به اون وقتا که وظیفه خودم می دونستم تا آخرین دونه برنجی که توی ظرف هست رو بخورم، نمی دونم چه فکری می کردم، مثلن احتمالن فکر می کردم این کار به کسی که ظرف رو می شوره کمک می کنه! بعد یادم افتاد چقد شکمو بودم و یادم افتاد به اون موقع ها که ورزش می کردم و صبحانه خوردنم دقیقن یه ساعت طول می کشید و داداش بزرگم می گفت چه خبرته؟ قد گاو می خوری... بعد باز یادم افتاد به چند ماه پیش که در غیاب نازلی هرچی کباب گذاشته بودن خوردم و بعد یهو یاد اون صحنه افتادم که جویی(توی فرندز) با چنگال افتاده بود به جون لازانیا که یهو همه برگشتن نگاش کردن و یادم اومد که اون شب که یلدا اسباب کشی داشت و ما رفتیم خونه علی، لازانیا درست کرده بودن بچه ها بعد من خب هی نگاه کردم بینم هر کی چقد می خوره که من آبروریزی نکنم، خلاصه همه خوردن و رفتن و منم بلند شدم رفتم، نمی دونم چرا همه چیو از رو میز حمع کردن جز دو تا تیکه از لازانیا رو. کمین کرده بودم که وقتی حواسشون نیست برم سراغش، بالاخره وقتش شد، همه داشتن حرف می زدن و حواسشون نبود و منم حمله کردم و افتادم به جون لازانیا و تمومش کردم و ... بعد یادم افتاد...ای بابا انتظار ندارین هرچی یادم می آد بگم که؟ دهه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر