در جنگل گلی دیده ام. یعنی ممکن است که تو در چنان جای دوری شکفته باشی، سولیکوی من؟
«... نویسنده(داستایوسکی) یک روز به برادرش نوشته بود، برنامه ای دارم، برنامه دیوانه شدن...»
... حتا پاسخ زنی به نام مری کستیون را هم از مجله ی ِ" آینه ی ِ بی وفا" برایش خواندم که در سال 1946 به سوال « چه چیز را بیشتر از هر چیز دوست دارید» داده بود: «سرمست از عشق شدن را، زمین بعد از باران را، سرمست از عشق شدن را، گربه های ِ معمولی را، سرمست از عشق شدن را، گل ها را، بعضی از بچه های ِ خیلی خاص را، سرمست از عشق شدن را، آنهایی را که بلدند خود را محاکمه کنند، سرمست از عشق شدن را، رودها را، سرمست از عشق شدن را، درها را، سرمست از عشق شدن را، نظافت و محبت را، سرمست از عشق شدن را.»
«از چه چیز خیلی می ترسید؟ از زیادی مسئولیت، از این که مجبور باشم در مملکتی زندگی کنم که به ماشین ها حرمت می نهد، از خستگی، از جمعیت، از احمق ها، از ملالت، از زیادی کار، از این که ببینم سگ ها له می شوند، اسب ها بر زمین می افتند، آدم ها استفراق می کنند.»
«دنبال آن دوتا شعری گشته بودم که می شناختمشان، خودم در من غایب بود، تو بگو ابر بی تکلیف بودی، رهگذری که آن قدرها مطمئن نیست که واقعأ کسی ست»
با ژیل و بقیه هم همین طور شده بود. دائم افسون جای خودش را به ضرر می داد. چه صورت حساب عجیبی.
« زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار ِ بیهوده ی ِ خود ِ زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزهااتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچناند در انتظار آمدن زندگی هستم.»
این ها همه تکه هایی از کتاب «کاناپه ی ِ قرمز»، نوشته میشل لبر بود با ترجمه عباس پژمان. خواستم دیشب که تمامش کردم چیزی بنویسم ولی مثل همیشه به ته نشین شدن کمی امان دادم. این از آن داستان هایی بود که خوراک همه جور ته نشین شدن ولذت و تأویلی هستند. هرچند گاهی از یک شباهت (که نمی گویم با چیست) عصبانی می شدم و دلم می خواست کله نویسنده را بیخ تا بیخ ببرم حالا دلم می خواهد درباره این شباهت با نویسنده اش حرف بزنم.
ترجمه اش هم، به گمان من فارسی خوبی داشت، مقایسه اش باشد برای فرانسه دان هایی که به متن اصلی دسترسی دارند. اما شاید اگر بعضی دست اندازها را یا مترجم یا ویراستار از سر راه بر می داشتند به جمله هایی از این دست بر نمی خوردیم: «..گاهی خانوادگی این سفر را می کردند...»
آنچه پشت جلدش چاپ شده خودش یک پست مجزا می طلبد، اما من پیشنهاد می کنم اگر می خواهید کتاب را بخوانید پشت جلدش را نخوانید چون نوشته: «کاناپه قرمز هم مثل اکثر رمان های ِ غربی که نویسندگان آنها خانم ها هستند خود را با مقداری «فمینیسم» در آمیخته است، ... » هیچ معلوم نیست این جمله چرا نوشته شده!!! و درآمیختن با فمینیسم یعنی چه و این جمله چه ربطی به این رمان دارد و چرا اصولن تلویحن فمینیسم را از پیش بد فرض کرده.
«... نویسنده(داستایوسکی) یک روز به برادرش نوشته بود، برنامه ای دارم، برنامه دیوانه شدن...»
... حتا پاسخ زنی به نام مری کستیون را هم از مجله ی ِ" آینه ی ِ بی وفا" برایش خواندم که در سال 1946 به سوال « چه چیز را بیشتر از هر چیز دوست دارید» داده بود: «سرمست از عشق شدن را، زمین بعد از باران را، سرمست از عشق شدن را، گربه های ِ معمولی را، سرمست از عشق شدن را، گل ها را، بعضی از بچه های ِ خیلی خاص را، سرمست از عشق شدن را، آنهایی را که بلدند خود را محاکمه کنند، سرمست از عشق شدن را، رودها را، سرمست از عشق شدن را، درها را، سرمست از عشق شدن را، نظافت و محبت را، سرمست از عشق شدن را.»
«از چه چیز خیلی می ترسید؟ از زیادی مسئولیت، از این که مجبور باشم در مملکتی زندگی کنم که به ماشین ها حرمت می نهد، از خستگی، از جمعیت، از احمق ها، از ملالت، از زیادی کار، از این که ببینم سگ ها له می شوند، اسب ها بر زمین می افتند، آدم ها استفراق می کنند.»
«دنبال آن دوتا شعری گشته بودم که می شناختمشان، خودم در من غایب بود، تو بگو ابر بی تکلیف بودی، رهگذری که آن قدرها مطمئن نیست که واقعأ کسی ست»
با ژیل و بقیه هم همین طور شده بود. دائم افسون جای خودش را به ضرر می داد. چه صورت حساب عجیبی.
« زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار ِ بیهوده ی ِ خود ِ زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزهااتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچناند در انتظار آمدن زندگی هستم.»
این ها همه تکه هایی از کتاب «کاناپه ی ِ قرمز»، نوشته میشل لبر بود با ترجمه عباس پژمان. خواستم دیشب که تمامش کردم چیزی بنویسم ولی مثل همیشه به ته نشین شدن کمی امان دادم. این از آن داستان هایی بود که خوراک همه جور ته نشین شدن ولذت و تأویلی هستند. هرچند گاهی از یک شباهت (که نمی گویم با چیست) عصبانی می شدم و دلم می خواست کله نویسنده را بیخ تا بیخ ببرم حالا دلم می خواهد درباره این شباهت با نویسنده اش حرف بزنم.
ترجمه اش هم، به گمان من فارسی خوبی داشت، مقایسه اش باشد برای فرانسه دان هایی که به متن اصلی دسترسی دارند. اما شاید اگر بعضی دست اندازها را یا مترجم یا ویراستار از سر راه بر می داشتند به جمله هایی از این دست بر نمی خوردیم: «..گاهی خانوادگی این سفر را می کردند...»
آنچه پشت جلدش چاپ شده خودش یک پست مجزا می طلبد، اما من پیشنهاد می کنم اگر می خواهید کتاب را بخوانید پشت جلدش را نخوانید چون نوشته: «کاناپه قرمز هم مثل اکثر رمان های ِ غربی که نویسندگان آنها خانم ها هستند خود را با مقداری «فمینیسم» در آمیخته است، ... » هیچ معلوم نیست این جمله چرا نوشته شده!!! و درآمیختن با فمینیسم یعنی چه و این جمله چه ربطی به این رمان دارد و چرا اصولن تلویحن فمینیسم را از پیش بد فرض کرده.
۸ نظر:
سلام.من تازه این کتاب رو خوندم.بعد از مدتها واقعا کتابی بود با تمام وجود میشد ازش لذت برد.ترجمه اقای پژمان هم برخلاف کتابهای دیگه خیلی بد بود.بعضی جمله ها رو باید چند بار می خوندی تا بفهمی چی میگه.ولی رویهم رفته کتاب زیبایی بود
اين فروغ خانم كيست؟ فروغ پورياوری؟ اسدالله امرايی؟ مديا كاشيگر؟ عبدالله كوثری؟ مهدی غبرايی؟ علیاصغر محمدخانی؟
كاوه ميرعباسی؟ اميرمهدی حقيقت؟ سجاد صاحبان زند؟ ليلا نصيريها؟ در هر حال موجود عجيبی است! بعد از مدتها كتابی رو خونده و با تمام وجود ازش لذت برده آنوقت میفرمايد ترجمهاش خيلی بد بود! ايشان بالاغيرتا كدام جمله را مجبور شدهاند چندبار بخوانند تا معنیاش را بفهمند؟ اگر واقعا اينطور بوده، فكر نمیكنند عيب از خودشان باشد؟ مثلا به همان جملهای كه نوشتهاند دقت بفرمايند: "ترجمه آقای پژمان برخلاف كتابهای ديگر خيلی بد بود." هيچ میدانند كه جملهشان، با توجه به ساختار آن، چه معنی میدهد؟ معنیاش اين است: همه كتابهای دنيا، اعم از تاليف و ترجمه، و در هر موضوعی، ترجمهشان خيلی خوب است، فقط ترجمه آقای پژمان خوب نيست!
و شما هم مسئول محترم خدرو! به نظر من بهتر است قدری بيشتر مسئوليت به خرج دهيد و به خاطر خودتان هم كه شده هر چيزی را ننويسيد! مثلا مگر "خانوادگی سفر كردن" از لحاظ نگارشی و ويراستاری ايرادی دارد؟
موفق باشيد
خواننده عزیز هرچی که من به عنوان ِ نظر منتشر می کنم لزومن نظر ِ من نیست. تا جایی که کسی توهین نکرده هم برای دیگران این حق رو قایل می دونم که نظر بگذارن.
در ثانی: خانوادگی سفر کردن اشکالی نداره، خانوادگی سفر را کردن اشکال داره. اینجا که کسی نیست، خودمانیم، شم ِ زبانی رو کار بندازین، حتا نیازی نیست ویراستار باشی تا متوجه این کم دقتی بشی.
ببخشيد آقایای امير خان!
مطمئن باشيد كه ديگران هم به اندازهي شما شم زباني دارند! كردن اگر با سفر به كار رود به معني رفتن است. اين از اين. سفر كردن هم، با توجه به قوانين زبانشناسی، در اصل همان سفر را كردن (يعنی سفر را رفتن) است. اين هم از اين. حتما توجه داشتهايد كه زبان اين كتاب شاعرانه و ريتميك است و بنابراين هميشه نميشود از ساختارهاي دم دستي استفاده كرد و اصلا نبايد استفاده كرد.در متن كتاب هم اگر دقت كنيد خواهيد كه آن جمله را فقط به همان صورت بايد نوشت تا ريتم متن به هم نخورد و ضمنا"خانوادگي اين سفر را ميكردند" هم زيباتر و هم خوشآهنگتر از صورتهای ديگر اين جمله است. موفق باشيد
جدا كردن اجزاء فعل مركب و به صورت جمله نوشتن آن جايز است و هيچ اشكالي ندارد. مثلا در مورد همين سفر كردن:
چگونه گيرد پنجاه قلعۀ معروف
يكي سفر كه كند در نواحي لوهر (عنصري)
به هر حال با شم ِ زبانی من که نمی خونه. بقیه ی ِ آنچه نوشتید هم به نظرم توجیه است. اما این انتقاد از زیبایی ِ کار و ترجمه ی ِ آقای ِ پژمان کم نمی کند.
ساختار "خانوادگي اين سفر را میكردند" كاملا درست و فارسی است.
چند نمونه
كار كردن: كارت را بكن!
زندگی كردن: داشتيم زندگیمان را میكرديم.
افطار كردن: وقتی افطارمان را كرديم...
حرف حساب سرتان نمی شود دیگر. نمونه آوردن برای ِ من ِ زبانشناس و ویراستار و ادبیات ِ فارسی خونده دیگه خیلی روداری می خواد. اون هم نمونه هایی که هر کدام یک بحث ِ مفصل می خواد. شما رو ارجاع می دم به مقاله ی ِ را، نوشته زبانشناس ِ غول ِ این مملکت، محمد دبیر مقدم، بخونید ببینید همه ی ِ مثال هاتون کج و کوله ست.
ارسال یک نظر