هرم تابستان در دستهام ورم میکند
و از استواهای تنم
درختهای گمشده در خاک
گر میگیرند
خورشید بر تباهی خون جاری در رگهام
گزنده خراش میزند
و بخارهای مسمومی که استواهای تنم را پر کرده
نفس از ریههام میبرد
ای اقیانوسهای سرد زمستان
مرا در خود غرق کنید
و
ریههایم را از گیاهان ژرفناکیتان
پر کنید...
و از استواهای تنم
درختهای گمشده در خاک
گر میگیرند
خورشید بر تباهی خون جاری در رگهام
گزنده خراش میزند
و بخارهای مسمومی که استواهای تنم را پر کرده
نفس از ریههام میبرد
ای اقیانوسهای سرد زمستان
مرا در خود غرق کنید
و
ریههایم را از گیاهان ژرفناکیتان
پر کنید...
۴ نظر:
زبان تو زبان من است؟اما بيان تو نه...من فقط خودم مي فهمم چه مي گويم،شك دارم تو بفهمي!!تو متحيرم مي كني.تو مي گويي:"و بخارهاي مسمومي كه استواهاي تنم را پر كرده نفس از ريه هايم مي برد."كلمات ذهن تو خوانا و رسا كاغذ را لمس مي كند اما كلمات از ذهن من بي پايه انتخاب مي شوند.بي قانوني را دوست دارم.من مي گويم:"به نفسم چگونه عمق دهم؟در حالي كه آسمان از من دريغ مي كند.و آبي را ناديده مي گيرم.تقلا مي كنم.از اعماق زمين مي طلبم.و سر در زمين فرو مصمم مي شوم تا سر بر نياورم بر آسمان.در خود خفه مي شوم."چند روزي است من هوا مي خواهم.چند روزي است فكر من عريان شده است.چند روزي است دستانم از زنجير اسارت زخمي است.آيا من رها مي شوم؟؟من آزادي مي خواهم و يك نفس عميق.كمكم كم!!چگونه به نفسم عمق دهم؟؟؟؟تو از اقيا نوسهاي سرد مي خواهي غرقت كنند اما من در اعماق زمين پر حرارت نفس مي كشم.من تو را ميفهمم.تو نيز؟؟؟؟
تو آدم مغروري هستي.نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودت بگو آقاي نويسنده ي ويراستار زبان شناس....تو آدم مهمي هستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو آدم مبهمي هستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شناختنت سخته مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من آدم مهمی نیستم مگر برای خودم. مبهم؟ بله، برای خیلیهاهستم. شناختم از وبلاگم شاید از همه چیز گمراه کننده تر باشه. خروج از اسارت، همین است که نفست را عمق می دهد، نفس سخت کشیدن، نفس آزادی کشیدن، هزینه دارد.
راستی از کجا می دونی نویسنده و ویراستار و زبانشناسم؟
من فقط از خوندن وبلاگت فهميدم.
مرسي از راهنماييت.
ارسال یک نظر