۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روزانه- شش

من که دقیقن هیچ چیز ندارم اگه ننویسم دیوونه می‏شم. کلمه چیز مقدسی نیست فقط تنها چیزیه که من دارم و وقتی می‏دونم چیزهایی که نوشتم اینجا چاپ نمی‏شن، نوشتن بیشتر شبیه یه جور مخدره، مخدره محض.

روزانه- پنج

آدم می‏خواد از حرمان بنویسه می‏بینه واسه همه این نسل درست نیست. می‏خوای از پرباری بنویسی می‏بینی شامل همه و همیشه نمی‏شه. من که همیشه تنهام، تنهای تنهای تنها، از امشب می‏ترسم وقتی می‏دونم تو به حکم چیزی که من ازش سر در نمی‏آرم فقط چند تا خیابون اون‏طرف‏تری. حرمان من در این حده که تو دو سه تا خیابون اون‏طرف‏تر باشی و من اینجا از درد به خودم بپیچم. این تو این وسط واسم مهمه. من که نمی‏دونم این قوانین چی هستن و از کجا می‏آن. اما می‏دونم که من ازشون می‏ترسم و از این که تو هم تن می‏دی می‏ترسم و گاهی هم فکر می‏کنم شاید من اونقدرها نیستم که کسی به خاطرم مقابل قوانین وایسه. شبم رو این‏ها ترسناک می‏کنن.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روزانه - چهار

اولین بار علی واسم چهارتا ورژن ازش رو فرستاد. بعد از اونجایی که زیادی پیله می کنم به یه چیزهایی که دوست دارم، هی گشتم و گشتم تا ورژن های مختلفش رو گوش کردم. اما این ورژنی که اینجا می ذارم ورژنیه که اولین بار رو ام. پی. تری شقایق گوشش کردم.
اما چرا می گذارمش؟ بماند برای من و آن یکشنبه سیاهی که تو را از من گرفت.

Gloomy Sunday
Heather Nova and Radiohead

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

روزانه - سه

راستش از وقتی که کاریکاتور معلم ها مان را می کشیدم یا مدام سعی می کردم چهره کسی را بکشم خیلی وقت گذشته. از وقتی سفت چسبیدم به نوشتن همه چیز را منع کردم و حرام. موسیقی را هم شش سال پیش گذاشتم کنار که تنها یک راه بیرون ریختن برای خودم باقی بگذارم. فقط کلمه راهم باشد و فقط هم داستان، نه حتا شعر که به گمانم خردک استعدادی هم شاید درش داشته باشم. اما امروز قطعه ای از قدیم ها یادم آمد، زدم و دیدم که دستم هنوز، هرچند نه مثل گذشته، چابک است و مانع نوشتنم هم نمی شود بیرون ریختن با ساز. اما اصل قضیه چیز دیگری است و برای همین این را دارم می نویسم. چهار شب پشت هم است که خواب می بینم دارم با ذغال نقاشی می کشم یا دارم وسایل نقاشی می خرم. من مدت هاست تابلوهای نقاشی را نگاه نکرده ام و چیزی هم نخوانده ام، ولی هرصبح که بلند می شوم این چند روز از این که دستم خالی ست و آن ذغال که توی خواب دستم بود حالا نیست عصبانی می شوم و احساس می کنم چیزی درونم فریاد می کشد که مردک برو ذغال بخر بکش دیگر. راستش می ترسم. می ترسم که دستم آن طور که توی خواب می دیدم سبک و روان نکشد. اما همین روزها، یکی از همین روزها می روم دنبال ذغال و پی طراحی را می گیرم گرچه انگار قرارم این نبود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

گپ نیمروزی

بعد از دوازده سال آینه های دردار گلشیری را گرفتم دستم که بخوانم و دنبال داده برای تزم بگردم. کتری را هم گذاشتم که باش یک چایی دبش بخورم و با رفیق قدیمی گپی بزنم. نویسنده عزیزمان، هم داده را از یادمان برد، هم کتری را. نتییجه این که نه داده ای جمع شد و نه چایی دبشی درست شد. کتری عزیزم سوخت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

روزانه - دو

ضربه هولناک بود. هولناک تنها صفتی ست که براش پیدا کردم. سنم کم بود و همین کافی بود تا چیزی را یاد بگیرم که به یک عمرم بیارزد. وقتی که نفسهاش قطع شد تازه فهمیدم باید می‏ جنبیدم و هرچه بود در لحظه می گفتم. تازه فهمیدم اعتمادی به لحظه نیست. نگویی یک دم بعد طرفت نیست و تو می مانی و هزار جمله نگفته و کار نکرده و افسوس. از آن به بعد نگران آینده نبودم. دیگر می دانستم چطور زمان حال را هدر ندهم. حالم را فدای ترس از آینده نکردم. عذاب هم اگر کشیده ام از زمان حال بوده نه از آنچه خواهد شد. من از آدم ها به طرز غریبی لذت برده ام. شاید کمتر کسی این همه از دیگران لذت یرده باشد. لذتی نگفتنی. برای همین هم هست که دیگر نگران کاری که باید می کرده ام نیستم. چون هرچه باید می کردم کرده ام، هرجه که باید می گفتم گفته ام و حسرتی هم اگر هست از نبودن آن آدم هاست. اگر دلتنگ کسی بوده ام گفته ام حتا اگر جوابش سرد بوده یا حتا هیچ نبوده. اگر می خواسته ام کسی را تنگ بغل کنم کرده ام حتا اگر با آغوش سردی مواجه شده ام. مصلحت اندیشی و محافظه کاری نکرده ام. و برای همین هاست که نمی فهمم آدم هایی را که لذت حال را از ترس آینده لغو می کنند. حواسشان نیست که در آن آینده شاید من دیگر نباشم، تو دیگر نباشی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

روزانه ها - یک

بین تعداد سیگارها و دشمن رابطه مستقیم هست. وقت ترجمه که دشمن و دشمنها معلومند تعداد سیگارها باطبع کم است هی نشانه می گیری و می زنی اما وقت نوشتن چون اصلن معلوم نیست با چه جور دشمنی سر و کار داری تعداد سیگارها به طرز وحشتناکی زیاد می شود، چون دشمن دقیقن وقتی داری سیگار می کشی پیداش می شود و بات رفیق می شود.

روزانه ها - یک


۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"ما هرگز دست از خواندن برنمی‏داریم، اگرچه هر کتابی بالاخره به پایان میرسد، همان طور که هرگز دست از زندگی کردن برنمیداریم، اگرچه مرگ مسلم است."*

دیروز دومین سال نوشتن خدرو بود و امروز سالمرگ بابا. اما من حرفی ندارم بزنم. حرفی نیست...

*آخرین غروبهای زمین/روبرتو بولانیو/پوپه میثاقی