راستش از وقتی که کاریکاتور معلم ها مان را می کشیدم یا مدام سعی می کردم چهره کسی را بکشم خیلی وقت گذشته. از وقتی سفت چسبیدم به نوشتن همه چیز را منع کردم و حرام. موسیقی را هم شش سال پیش گذاشتم کنار که تنها یک راه بیرون ریختن برای خودم باقی بگذارم. فقط کلمه راهم باشد و فقط هم داستان، نه حتا شعر که به گمانم خردک استعدادی هم شاید درش داشته باشم. اما امروز قطعه ای از قدیم ها یادم آمد، زدم و دیدم که دستم هنوز، هرچند نه مثل گذشته، چابک است و مانع نوشتنم هم نمی شود بیرون ریختن با ساز. اما اصل قضیه چیز دیگری است و برای همین این را دارم می نویسم. چهار شب پشت هم است که خواب می بینم دارم با ذغال نقاشی می کشم یا دارم وسایل نقاشی می خرم. من مدت هاست تابلوهای نقاشی را نگاه نکرده ام و چیزی هم نخوانده ام، ولی هرصبح که بلند می شوم این چند روز از این که دستم خالی ست و آن ذغال که توی خواب دستم بود حالا نیست عصبانی می شوم و احساس می کنم چیزی درونم فریاد می کشد که مردک برو ذغال بخر بکش دیگر. راستش می ترسم. می ترسم که دستم آن طور که توی خواب می دیدم سبک و روان نکشد. اما همین روزها، یکی از همین روزها می روم دنبال ذغال و پی طراحی را می گیرم گرچه انگار قرارم این نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر