۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

فمینیسم و عینک

درست مثل عینک زدن یا نزدن. وقتی که بچه تر بودیم این که عینک بزنیم واسه اکثریت ِ بچه ها جالب بود، یک واقعه محسوب می شد، آدم ِ عینکی هزار تا اسم پیدا می کرد. با اینکه اکثریتمون دلمون می خواست عینک بزنیم ملت ِ عینکی رو مسخره می کردیم. و اونایی که مشکوک به عینک بودن با افتخار اعلام می کردن که عینکی نیستن.
حالا شده این جریان ِ فمینیسم. اگر کسی بی رو در واسی بگوید که فمینیست است و ... این قضیه یک واقعه برای ِ مسخره بازی و اسم گذاشتن و ... می شود. این وسط زنان نویسنده، کارگردان، اساتید ِ دانشگاه و دیگرانی که برای ِ خودشون جماعتی دور و بر دارند، خیلی ترسانند از این ک بهشون بگن فمینیست. و با افتخار ِ عجیبی اعلام می کنن که فمینیست نیستن.
این اعلام ِ «من فمینیست نیستم » به نظر ِ من یک نوع پرستیژ ِ پنهان داره. قدیم تر ها این واسه من نشانه ی ِ هنرمند بودن ِ طرف بود اما حالا نشونه ی ِ خریت ِ محضشه...

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

چه خواهم کرد اگر از راه برسد
آن که عمری در انتظارش بوده ام؟
حیاط برف پوشیذه ام امروز
زیباتر از آن است
که زیر قدم هایش آشفته شود

*ایزومی شی کی بو، ماه و تنهایی ِ عاشقان، ترجمه عباس صفاری

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

دو هفته پیش مقاله ای با اسم عجیب و غریب ِ «زبان ِ فاقد ِ جنسیت» ( مثل شعار ِ نه شرقی نه غربی )، به قلم ِ ناتاشا امیری، در روزنامه ی ِ اعتمناد چاپ شد. در پاسخ به حیرت ِ خودم جوابی بر آن نوشتم که امروز با اندکی مراعات ِ حال ِ خانم امیری چاپ شد.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

No one is there


و من که بی نصیب زاده شدم رفتم. با درود به روان ِ پاک ِ sopor aeternus
Now and then I'm scared, when I seem to forget how sounds become words or even sentences ... No, I don't speak anymore and what could I say, since no-one is there and there is nothing to say ...

So, I prefer to lie in darkest silence alone ... listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.

No, no, no ...- not one living soul and there is nothing (left) to say, in darkness I lie all alone by myself, sleeping most of the time to endure the pain.

I am not breathing a word, I haven't spoken for weeks and yet the mistress inside me is (secretly) straining her ears. But there is no-one, and it seems to me at times that with every passing hour another word is leaving my mind ...

I am the mistress of loneliness, my court is deserted but I do not care. The presence of people is ugly and cold and something I can neither watch nor bear.

So, I prefer to lie in darkness silence alone, listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.

No, I don't speak anymore and what should I say, since no- one is there and there is nothing to say? All is oppressive, alles ist schwer, there is no-one and NO-ONE IS THERE ...


آرژانتین فقط

برزیلی های ِ عزیز لطفن جمع کنید برید پی ِ کارتون ! 3 تا! دو تا هم اخراجی! حرف نزنید فقط.

غیبت

بچه که بودم، از غیبت کردن جایی که باید باشم تا جایی که می شد پرهیز می کردم، چرا؟ اول فکر کردم ترس بوده، ولی حالا به گمونم چیز های دیگه ای بوده. بزرگتر که شدم بند ِ جیم بخشی از همه ی ِ زندگیم شد. یعنی اینقدر حال کردم از غیبت کردن که بعضی وقتا دلم می خواد کلن از زندگی غیبت کنم.
وقتی غیبت می کنی منتظری وقتی برگردی اتفاقایی افتاده باشه که همه رو یه جا می شنوی.
وقتی برگشتم، سه تا کتاب منتظرم بود و چند تا خبر خوب. خیلی وقت بود هیچ بسته ای چند روز توی خونه انتظارم رو نمی کشید. خیلی وقت بود.
خلاصه تصمیم گرفتم یه چند روز دوباره غیبت کنم.
ممنون آجی!
نتیجه ی ِ اخلاقی: غیبت ، از هر جا ( حتا از زندگی هم) که باشه خوبه!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

می­شد هر پنج نفرمون مرده باشیم. آب از آب تکون نمی­خورد. فقط دیگه نبودی.

ایمان پیدا کرده­م حالا که من نوسترآداموسم، تا حالا این شاید بار ِ پنجم یا ششمه که یه چیفزی می­نویسم و اتاق می­افته. یادم باشه از این به بعد درباه­ی ِ تصادف و دره و این­جور چیزا ننویسم، یا اگه می­نویسم یه صحنه­ای رو بنویسم که خودم تنها باشم(بنده خداها، همراهای ِ من چه گناهی کرده­ن؟!) می­شه هم یه کار ِ دیگه کرد.صحنه­ی ِ ته ِ دره رفتن ِ هرچی آدم که خوشم نمی­آد رو بنویسم. با سواری خیلی طول می­کشه! اتوبوس می­گیرم!

در ضمن واقعه­ی ِ دیروز نشون داد که یه راه ِ بدون ِ دردسر و مطمئن، صددرصد تضمینی برای ِ خودکشی هست. من صحنه­­ی ِ خودکشی خودمو بنویسم، اونوقت چه بخوام و چه نخوام اتفاق می­افته. سفارشات ِ شما هم پذیرفته می­شود.

خوانندگان ِ محترم، به اطلاع می­رسانم که از همین حالا که این متن نوشته شد، چه شما بخونید و چه نخونید امکان ِ اتفاق افتادنش هست. مواظب ِ من باشید!

بس که مسخره کردیم این جماعت ِ ماورایی رو، دارن انتقام می­گیرن نامرد!

طالع ِ نحس...!

پ.ن: بنده قرار بود گزارش ِ سفر رو بنویسم و با عکس­هاش بذارم رو بلاگ، ولی فعلن شرمنده­م. هنوز محو ِ صحنه­­ی ِ تصادفم و دارم به فکرهایی که آخرین لحظه از مغزم؟ می­گذشت فکر می­کنم. پس تا بعد!

پ.ن: کیسه ندوزین، هرچی اتفاق ِ مزخرفه می­افته! اتفاق ِ خوب نمی­نویسیم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بعد از ماه ها خواب آمد، بدون کابوس، در نهایت ِ تعجب ِ من، این واقعه باید حدود ِ ساعت ِ 9 اتفاق افتاده باشه. من هنوز تو شُکم. اگه خواب ندیده بودم انکار می کردم.
پ.ن: واقعن ارزش ِ نوشتن ِ یه پست رو داره! شک نکنید!

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

آلت ِ زبان مردانه و زنانه

زبان ِ زنانه و زبان ِ مردانه، انگار در ایران بیش از آن که وجود داشته باشند مایه ی ِ تفریح و سرگرمی اند. گویا بعضی ها فکر می کنند زبان مردانه زبانی ست که از هر کلمه اش یک قضیب آویزان است و زبانی که زنانه است زبانی ست که به هر کلمه اش یک ک.س متصل است و زبان خنثا هم زبانی ست که این دو آلت را ندارد. بدین ترتیب حتا ممکن است در آینده زبان ِ ترنسکچوال هم داشته باشیم. نکنید! اینقدر آدم را نخندانید توی ِ این وضعیت ِ اسفبار که آدم باید رو به موت باشد. نکنید خانم ناتاشا امیری، نکنید! ( در آینده بیشتر در این باره خواهم گفت)

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

...

عاشق بودن و خلاصه شدن،
مجموع شدن و ماندن...

دارم به آخرین نت ِ consolation اثر لیست فکر می کنم و به پیانوی ِ تیتراژ ِ پایانی ِ چشمه.
History repeats itselfCoiling down into the future/
When it's one second to twelve/
The hands touch and follow deeper/
History repeats itself/I didn't learn,/
I wouldn't listenI couldn't see the books were on the shelf/
For my consent, I never missed 'em/
Wish I was standing by the shore/Feel the wind blow in my face/Seethe waves roll in for an encore/
They take a bow, they know their place/
I do not want, I do not feel/
I've turned inwards on myself/
I can't find anything that's real/
But history repeats itself /

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟

جدن چرا آدم به این بدبختی می افته که دوباره خودشو اون جوری نشون بده که قبلن بوده؟ به چهره ی ِ مضحک و کلیپ های ِ مضحک تر گوگوش دقت کردین؟ هر به گاهی عکسی، یا تکه ای از یه کلیپ ِ گوگوش ِ قبل از انقلاب می بینیم که انگار یا می خواد بگه ببینین من تغییر نکردم یا می خواد بگه من هنوز اسطوره ی ِ پاپتونم.
واقعن چطوری می شه که همه ی ِ کسایی که در حد این آدم، کمتر یا بیشتر بودن به راحتی به گا می رن؟
یعنی این فرهنگه نمی پذیره که کسی عوض بشه؟ یا این که اصلن کسی عوض نمی شه؟
سخته برای یه آدمی که همه تحویلش می گرفتن که حالا کسی دیگه تحویلش نگیره، که ببینه همه یه چیزی تو مایه های ِ بقیه باهاش برخورد می کنن و همه ی ِ شکوهش از دست رفته.
فکر می کنم همه ی تقصیر ِ این که گوگوش از چشم افتاد، گردن ِ خودش نیست. چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

Did you hear the news about Edward?
On the back of his head he had another face
Was it a woman's face or a young girl?
They said to remove it would kill him
So poor Edward was doomed

The face could laugh and cry
It was his devil twin
And at night she spoke to him
Things heard only in hell
But they were impossible to separate
Chained together for life

Finally the bell tolled his doom
He took a suite of rooms
And hung himself and her from the balcony irons
Some still believe he was freed from her
But I knew her too well
I say she drove him to suicide
And took poor Edward to hell

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

«همزمان با من چند تای ِ دیگه هم تصادف کردن.
یکی، بعد از تصادف بلند شد راه رفت، نگاه کرد دید ماشینا از کجا می­رن، با مسیر ِ ماشینا رفت، قسم می­خورم از ماشینا تندتر می­رفت، بلافاصله از دید ِ من خارج شد. هیچ اطلاعی از حافظه­اش در دست نیست.
یکی دیگه رو آورده بودن بیمارستان، معتقد بود روی ِ تخت ِ بیمارستان می­میره، منظورش این بود که قطعن همه­چیز تموم شده و اصلن گوش نمی­کرد هرچی بهش می­گفتن تو اصلن تصادف نکردی. فقط تصدف رو تماشا کردی.
یکی دیگه بود می­گفتن سکته مغزی کرده، و همه­ی ِ خونوادش رو از دست داده. هر روز برای ِ سلامتی تا ته ِ بیمارستان به دو می­رفت و برمی­گشت. حالا حرف ِ کی راست بود من نمی­دونم. مگه نه این که کسی که سکته مغزی کرده نمی­تونه حتا حرف بزنه؟ یعنی دکترا دروغ می­گن؟
وقتی منو آوردن خونه یکی تازه تصادف کرده بود و خونریزیش بند نمی­اومد، ولی حاضر نبود پانسمانش کنن... حافظه­اش کاملن سر جاش بود.
حافظه­ی ِ منم داره کم کم راه می­افته. ولی هنوز کلی مورفین بهم تزریق می­کنن، تا میاد یادم بیاد درد شروع می­شه، مورفین تزریق می­کنن، آروم می­خوابم. »*ارواح ِ بلومز، کنی کارلسون خوان، 2008، انتشارات ِ پنگوئن