۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

«همزمان با من چند تای ِ دیگه هم تصادف کردن.
یکی، بعد از تصادف بلند شد راه رفت، نگاه کرد دید ماشینا از کجا می­رن، با مسیر ِ ماشینا رفت، قسم می­خورم از ماشینا تندتر می­رفت، بلافاصله از دید ِ من خارج شد. هیچ اطلاعی از حافظه­اش در دست نیست.
یکی دیگه رو آورده بودن بیمارستان، معتقد بود روی ِ تخت ِ بیمارستان می­میره، منظورش این بود که قطعن همه­چیز تموم شده و اصلن گوش نمی­کرد هرچی بهش می­گفتن تو اصلن تصادف نکردی. فقط تصدف رو تماشا کردی.
یکی دیگه بود می­گفتن سکته مغزی کرده، و همه­ی ِ خونوادش رو از دست داده. هر روز برای ِ سلامتی تا ته ِ بیمارستان به دو می­رفت و برمی­گشت. حالا حرف ِ کی راست بود من نمی­دونم. مگه نه این که کسی که سکته مغزی کرده نمی­تونه حتا حرف بزنه؟ یعنی دکترا دروغ می­گن؟
وقتی منو آوردن خونه یکی تازه تصادف کرده بود و خونریزیش بند نمی­اومد، ولی حاضر نبود پانسمانش کنن... حافظه­اش کاملن سر جاش بود.
حافظه­ی ِ منم داره کم کم راه می­افته. ولی هنوز کلی مورفین بهم تزریق می­کنن، تا میاد یادم بیاد درد شروع می­شه، مورفین تزریق می­کنن، آروم می­خوابم. »*ارواح ِ بلومز، کنی کارلسون خوان، 2008، انتشارات ِ پنگوئن

۱ نظر:

فروغ گفت...

"بیدار شو نازنین.چشماتو باز کن.آروم آروم."فکر می کنم یه فرشته است.یعنی مردم.گیجم.خیلی زود اون خیال صدای اهورایی ناپدید می شه.هنوز زنده ام و باید ادامه بدم." خانم پرستار می شه یه کم آب بدین"