۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مهرانی که تو باشی!


اون شبی که برگشتم تهران و کسی نبود و دیوارای خونه بدجوری فشار می آورد، همون شب به دنبال نمی دانم چه رفتم و یک گنجینه پیدا کردم، گنج 10 ساله، از پیش دانشگاهی تا حالا. گنج مهران.
مهران ... که فقط دلش می خواست پرستار بشود و نه هرگز دکتر، و شد. مهران ... که با آن همه استعداد نقاشی فقط عشق کتاب های جاسوسی بود. مهران عجیب که هر کلمه، هر واکنش، هر حرکتی برایش بهانه ی کاریکاتور بود...
مهران که یهو گیر می داد به یه چیز کوچیک و ول کن نبود تا بفهمه قضیه چیه.
حالا فکر کن، من یه بار گفتم: یه مشت خر می آن مدرسه، یه مشت کتاب هم بار ِ خودشون می کنن. فرداش کلمه هام تبدیل شدن به این:
مهران کجایی این همه تو دانشگاه علامه فحش می دم یه کاریکاتور تو همین مایه ها بکشی؟!

۲ نظر:

لاغر گفت...

ها، به گمونم آره
هرچند من حافظه درست و درمونی هم ندارم
; )

Unknown گفت...

اوه وقتی میبینم این کاریکاتور رو هم میخندم هم افسردگی میگیرم