۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

بیا جان خودت یه تاکسی بگیر مهران، مرا به خانه ام ببر.

پیش از صبح دیروز، توی راه بخاری ماشین خراب شد.
رسیدم دانشگاه قفل کمدم از جا کنده شد.
درس دادم. درس دادم. با هیجان آمدم بیرون کیف لپ تاپ پروازی به هوا و سقوطی به زمین، حرکات ژانگولر ... بندش کنده شد.
گفتم زنگ بزنم ببینم دنیا دست کدام یکی از خداهاست، فرمودن شماره شما قطع می باشد مگر آنکه هوار تومن پول به حلقوممان بریزی.
رفتم خانه تلفن خانه هم مسدو بود دوطرفه.
هزار زحمت و زحمت و زحمت روی ترجمه ای که گوف استاد عزیزمان است که گفتمان تاریخی را با زبانشناسی تاریخی عوضی گرفته. فرمودند: دیروز باید می آوردی، امروز برو ماستت را بخور که خربزه آب است.
تلاش مذبوحانه برای یک نمره بیشتر گرفتن از استادی که خودش هنوز نمی داند توی سوالش چی نوشته! کور خوانده ام این استاد نه از آن استادهاست. بله عزیز. ولی معلوم نیست کلأ از کدام استادهاست. بله عزیز.
دست آخر هم خبر به اغما رفتن بلاگی که این همه دوستش دارم.
حالا خداییش بیایید با این همه شانس که من دارم یک اسم مناسب برایم انتخاب کنید. امیر چندان موجه به نظر نمی آید. نه؟ مودب باشید لطفأ وگرنه بی شوخی حذفتان می کنم.

۲ نظر:

شقایق گفت...

امیر شانس الدین نعلیان!مشهور به ملک جوان بخت!!!

Unknown گفت...

ولک خو تو که به گا رفتی!!!!!!
داداش منم اوضاعم بهتر تو نیست.گوشی قطع!امتحان های به گا رفته!و همچنین خنگ بازی های بسیار!
میمیرم؟؟؟؟؟؟؟