۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

...

ساعت ها را به هم وصله می کنم، چهل تکه ای می دوزم، روی خودم می اندازم و به خواب می روم، خواب تکه تکه های زمان را می بینم. زمان هرگز به دست نیامده بود که حالا از دست برود. سنگین می گذرد و تلخی در جای جای تتنش رسوب کرده است.

۳ نظر:

رافونه گفت...

فقط مرسی

mary گفت...

زمان ، عنصر ملموسی که همه انگشتان جستجو گر همه رو روی خودش احساس کرده .
از عمق و ظرافت شناسوندن تلخیی که برامون نوشتی ممنونم

مهران گفت...

سلام امیر جان
بعد از مدتها اومدم سراغ وبلاگت و باز هم نوشته های آشفته ات را (البته با عرض معذرت) دیدم. یکی از همکارای وبلاگ نویس که وبلاگتو دیده بود میگفت این دوستت یا خیلی روشنفکره! یا دیوونه است. (حالا خودت بگو کدومش؟)
من رفتم به یه آدرس جدید. اگه دوست داشتی سری به من هم بزن.

مرسی