ضربه هولناک بود. هولناک تنها صفتی ست که براش پیدا کردم. سنم کم بود و همین کافی بود تا چیزی را یاد بگیرم که به یک عمرم بیارزد. وقتی که نفسهاش قطع شد تازه فهمیدم باید می جنبیدم و هرچه بود در لحظه می گفتم. تازه فهمیدم اعتمادی به لحظه نیست. نگویی یک دم بعد طرفت نیست و تو می مانی و هزار جمله نگفته و کار نکرده و افسوس. از آن به بعد نگران آینده نبودم. دیگر می دانستم چطور زمان حال را هدر ندهم. حالم را فدای ترس از آینده نکردم. عذاب هم اگر کشیده ام از زمان حال بوده نه از آنچه خواهد شد. من از آدم ها به طرز غریبی لذت برده ام. شاید کمتر کسی این همه از دیگران لذت یرده باشد. لذتی نگفتنی. برای همین هم هست که دیگر نگران کاری که باید می کرده ام نیستم. چون هرچه باید می کردم کرده ام، هرجه که باید می گفتم گفته ام و حسرتی هم اگر هست از نبودن آن آدم هاست. اگر دلتنگ کسی بوده ام گفته ام حتا اگر جوابش سرد بوده یا حتا هیچ نبوده. اگر می خواسته ام کسی را تنگ بغل کنم کرده ام حتا اگر با آغوش سردی مواجه شده ام. مصلحت اندیشی و محافظه کاری نکرده ام. و برای همین هاست که نمی فهمم آدم هایی را که لذت حال را از ترس آینده لغو می کنند. حواسشان نیست که در آن آینده شاید من دیگر نباشم، تو دیگر نباشی.
۲ نظر:
"نمی فهمم آدم هایی را که لذت حال را از ترس آینده لغو می کنند. حواسشان نیست که در آن آینده شاید من دیگر نباشم، تو دیگر نباشی."
عالی و ایده آل است اما حیف که یاد می گیریم از ترس نشکستن خودمان محافظه کاری پیش بگیریم ... و دیر می فهمیم که می شکنیم، اگر "خطر" نکنیم!
نهراسیدم اما زخمش هنوزپا بر جاست.گذران زمان همه چیز رو بدتر کرد دیگه ترس وتردید جزیی از وجود من شده.
ارسال یک نظر