خوشحال از این که دفاع کرده ام و قصه پایان نامه تمام شده، توی راه برگشت فصل دوی رمان را درآوردم که بخوانم و اصلاح کنم. اشک آمد. جلویش را گرفتم اما نشد. خواندم و اشک ریختم همه راه. همیشه به نظرم مضحک می آمد که آدم بر چیزی ساختگی، چیزی که محصول خیالش است اشک بریزد. اما دیروز که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم فهمیدم جریان چیز دیگری ست. بر آن چیز ساختگی اشک نمی ریختم. بر همه از دست رفته هایمان اشک می ریختم، برای نغمه، امیر جوادی فر، شیرین... برای خودمان اشک می ریختم...
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
روزانه- یازده
اگر آمده باشید علامه میدانید که یک میدان غاز داشت وسط دانشکده، میدان خیلی کوچکی بود که بچهها دورش جمع میشدند و میگفتند و میخندیدند. در واقع توی آن دبستان تنها جایی بود که میشد نشست و حرف زد. دورش چهارتا باغچه بود. حالا آمدهاند میدان را با خاک پر کردهاند و رساندهاندش به باغچهها. غاز هم غیب شده. سؤال من این است از حضور محترمان که آخر آن غاز بدبخت دیگر چه کاری به شما و اسلامتان داشت؟ با غاز هم معاندت؟
روزانه- ده
از آدمهایی که جرات ندارند حرفشان را رک بزنند و مدام توی لفافه پنهانش میکنند بیزارم. بیزار.
به بهانه روزانه شماره هشت
گفتم پیانو میزنید؟
گفت آره (بادی به غبغبش انداخت) به طور کلاسیک البته.
گفتم چه خوب، کارای شومان رو هم دارین؟
گفت شمال؟ شمال! یعنی چی؟
گفتم شومان خانم، شومان.
مردد گفت من فقط رمانتیکا رو کار کردم و مدرن ها رو.
گفتم شومان رمانتیکه.
گفت آره، فکر میکنم نت یه سری از کاراشو داشته باشو.
گفتم خانم من نت نمیخوام. من که پیانو نمیزنم. قطعه میخوام. سوناتهاشو میخوام.
فرمود حالا اگه خواستین واسهتون میزنم. بیاین خونه.
وضعیت چشمهای من رو میتونید تصور کنید دیگه نه؟
حالا خداییش این یارو رو باید جک کرد یا یه داستان حرومش کرد؟
گفت آره (بادی به غبغبش انداخت) به طور کلاسیک البته.
گفتم چه خوب، کارای شومان رو هم دارین؟
گفت شمال؟ شمال! یعنی چی؟
گفتم شومان خانم، شومان.
مردد گفت من فقط رمانتیکا رو کار کردم و مدرن ها رو.
گفتم شومان رمانتیکه.
گفت آره، فکر میکنم نت یه سری از کاراشو داشته باشو.
گفتم خانم من نت نمیخوام. من که پیانو نمیزنم. قطعه میخوام. سوناتهاشو میخوام.
فرمود حالا اگه خواستین واسهتون میزنم. بیاین خونه.
وضعیت چشمهای من رو میتونید تصور کنید دیگه نه؟
حالا خداییش این یارو رو باید جک کرد یا یه داستان حرومش کرد؟
روزانه- نه
ننوشتن سخت شده. آنقدر سخت که این دو هفته، این یک ماه، مثل انفرادی گذشته. آینده تهدیدگر پیش میآید. دو روز دیگر دفاع میکنم و تمام. بعدش میتوانم بنویسم یعنی؟ بعدش چی میشود؟ میترسم. خیلی.
روزانه- هشت
به من ایراد گرفتند که شخصیتهای خاصی را میکنم آدمهای داستان. خب حقیقتش این که همه آدمها ارزش داستانی شدن ندارند. حیف داستان است که حرامشان بشود. میپرسید چطور آدمهایی؟ جواب دقیقی ندارم ولی میدانم شخصیت باید سرش به تنش بیارزد که بشود شخصیت داستان. نه این که هنرمند باشد و روشنفکرها، نه، به هیچ وجه. هرچه میخواهد باشد، باشد، فقط یک آنی داشته باشد. چیزی داشته باشد که آدم بتواند داستان را بر پاشنهاش بچرخاند. لمپنها هم حتا میتوانند وارد شوند، به همان شرط که گفتم. آدمهای یک رویه و مسطح و بیبعد نه. حالا نگویید هر آدمی یک دنیاست و فلان. نه آدمها خیلی شبیه هماند، یک آنی هست که بعضیها را جدا میکند. برای من اینها مهماند.
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)