۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

این شهرمه گرفته را...

تهران را دوست دارم وقتی هر سه شنبه شب، سوار یکی از این اتوبوس های سیرو سفر، آرام توی صندلی ام قلمروی پنج شش ساعته ام را ارزیابی می کنم و همین طور که از ترمینال آرژانتین و از آن خیابان های شیک می گذریم و می رویم به پایین و از ترمینال جنوب، از جنوب می گذریم و من همانطور که سعی می کنم اسم خیابان ها را بخوانم و بدانم از کجاست که می گذریم فکر می کنم که بعد از این سه روز ماراتن وقتش است که بخوابم.
آن تهران پارک پرواز، تهران خیابان مخابرات، تهران خانه کوچک نواب، تهران تجریش، تهران خیابان گاندی، تهران ِ ال کفه، تهران وقتی که علی ایران بود، و تهرانی که توریستش باشم را دوست دارم. دوستش دارم وقتی از چهار راه امیرآباد می روم به سمت ونک، شب های سه شنبه، وقتی از کردستان می گذریم و نگاه می کنم سرخی پشت ماشین هایی که از بزرگراه پایین دست می گذرند، سفیدی ِ پیشانی آن همه ماشین که از بزرگراه پایین دست می آیند، اما نه به سمت تو... برای خودشان...رودی دو تکه با جریان سرخ که می رود و جریان سفید که می آید...
وقتش است شیراز را از مکان پروفایل حذف کنم... دیگر چندماهی هست که یادش نمی کنم ...
اما این یکی شهر را دوست دارم، این شهر کوچک را که به اصفهان چسبیده، بخشی از اصفهان است، اما مردمانش را انگار از خوزستان جمع کرده اند و یکجا آورده اند اینجا. وقتی توی خیابان هاش راه می روی هراس این که سگ پاچه ات را بگیرد نداری. سر هر کوی و برزنش ماشین پاچه گیری نایستاده تا مواظب ک.س و کون ملت باشد.
توی این شهر مردم مثل کرم به هم نمی لولند، اینجا خیابان انقلاب ندارد، اینجا پارک هاش پر از موتور نیروی پاچه گیری نیست. اینجا محله قدیمی ندارد، اینجا سرت را که بالا می کنی می توانی آسمان را ببینی، ساختمان های بی ریخت و بدقواره تهران توی سرت نمی کوبد، اینجا عدد مغزت را نمی ترکاند، عدد آدم، عدد ماشین، عدد خیابانخواب، عدد دروغ، عدد بی تفاوتی، عدد مرگ، عدد صدا، عدد پول، عدد بچه های فال حافظ شیراز فروش، عدد رابطه های یکی از پس دیگری کشف خیانت. مترو ندارد اینجا که چنان مردمش در هم بچپند که بفهمی پوچ، که بفهمی سرهای خمیده، که بفهمی باید دندان تیز کنی، که بفهمی تو هم یکی مثل بقیه، اینجا پتک به سرت نمی زنند هر لحظه...
از ته کوچه به سر نگاه می کنم و می روم به سمت پرسپکتیو مه گرفته اش، از خیابان هاش می گذرم، سردم است، می دانم هیچ کجاش آشنایی ندارم، حتا یک نفر، اینجا همه نیستند و تو تنهایی، تهران نیست که همه باشند و تو تنها باشی، می گذرم از مه خیابان های پر درختش، صبح باشد، عصر باشد یا شب، مه هست همیشه هست.
این شهر اگرچه دیر می خوابد اما دارد لحظه های سکوت مطلق و دیوار و پنجره و آرامش.
دوستش دارم اگرچه همیشه باد می آید، باد سرد، باد خاک ...
اما این شهرمن نیست، زمین من نیست...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

همه چی از یاد آدم می ره مگه یادش که همیشه یادشه

ناشناس گفت...

در ضمن از اول منظورم همین بود که اینکار و بکنی واسه قسمت نظرات همین که الان کردی و شد (با یه قیافه عصبانی)

شقایق گفت...

می دانی چقدر گرفتار تک جمله ها می شوم! در این پست جمله ای هست که پژواک دارد در این خالی دل من با دیوارهای بلندش! تو بگو کدام!

فروغ گفت...

آره.گاهي خيلي خسته مي شم از اين شهر.ولي دلم براي آدمهايي كه تو همين شهر ديدمشون تنگ ميشه.تو گوشه هاي همين شهر بود كه حسشون كردم و حسشون مي كنم...با تمام سنگي بودنش

mehrnaz گفت...

خاک است که گیرا است؟؟ همین حس را بعد از بازگشت از تهران وقتی که با شوق قصد ترمینال صفه را میکنم دارم. قبلا فکر می کردم چون کسی در انتظارم هست این چنین آشفته برگشتم ولی حالا چه؟!!