۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

...



بگو

بگو با من چنانکه شب آخرم باشد

اتفاقی است فردا، ساده نیست

کلمه هایت را چنان بگو که می دانی

تا چشم به هم گذاشتن زمانی نیست

می خواهم چنان در خود گیرم تو را

که با من بشنوی

با من بخوانی

با من ببینی و

از نگاهت بشکفی

و بدانی چنانم که آخرین شبم باشد

بی من مباش با گندمزارها

با برف

با سرخ لبان انارت

چرا که مردمان از تو می گذرند

مردمان از درون تو ...

اما می گذرند

گیج گذر مکن از من

من در تو مانده ام

از تو نمی گذرم

چرا که امشب شب آخرم است

چرا که هر شب آخرین شبم است

و وقتی نمانده ست ...

۱ نظر:

برزگ گفت...

همچنان در کف این پست مانده ایم.
(همه ی من)