این روز، این روزها میان دو مرگ ایستاده ام. حافظه ام خوب کار نمی کند، این روزها همه چیز را فراموش می کنم، خواب می مانم، و همه چیز را به تعویق می اندازم. اما این روزی که گذشت سالگرد روزی ست که واقعا متولد شدم. دوستش ندارم، نه به خاطر این که خیلی ها تبریکش نمی گویند، همین کافی ست که آنها که باید می گفتند گفتند. دوستش ندارم این تولد را که میان دو مرگ ایستاده، دقیقا میان دو مرگ، مرگی در بیست و نهم دی و مرگی در بیست و نهم اسفند.
این روزها که فرو می روم، تن به اغما می دهم و از صداها فرار می کنم، چند صدا نجاتم می دهند.
صدایی که روزها و شب های این یک سال گذشته بیشتر از هر خواهر و برادر و دوستی کنارم بود.
صدایی که تمام امروز به جای همه در همه این بیست و هفت سال تولدم را تبریک گفت.
صدایی که اسپانیایی یادم می دهد و باز به یادم می آورد که همه مثل هم نیستند.
و صدای دور دریایی که یک سال بیشتر است ندیده امش.
...
۳ نظر:
هِی
ایا دلم به خواب رفتهاست؟
کندوی رویاهای من و
چرخ چاه ذهنم خشک میگردد؟ کجبیلها خالی و تنها سایه ای در درون؟
نه...نه دلم در خواب نیست
بیدار است، سخت بیدار است.
نه در خواب و نه در رویا
چشمانش را به تمامی گشودهاست
نشانههای دور را میپاید و
بر لبهی سکوت بیکران گوش ایستاده است
-آنتونيو ماچادو-
این کامنت تابش، یکی از بهترین کامنتهایی بود که روی یه پست خونده بودم.
ارسال یک نظر