۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

از خواننده های اینجا کسی احیانن یادش نیست بخش بابل تو عهد عتیق دقیقن کجا بود؟
اصلن گوش نمی کنه، دو تا پاشو کرده تو یه مرغ !


اینجا همه چیز
روی خط نگاه تو راه می رود
سه رگ خسته در من هست
که خیانت پیشه با مرگ
گام می زند

هبوط ِ زخم بر زمین بی کشت و کشتزار
نمکزار ِ عقیم را
خورشید به نیشِ عقربه ها تازیانه می زند

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

عجایب نامه

و چون آفریدگار حوا را بیافرید از پهلوی چپ ِ آدم به نشتر، جبرئیل آمد و استخوانی کج به وی نمود.
گفت: « آن چیست؟»
گفت:« کج است. از می چشم ِ راستی مدار! »

و ظرسیدند حکیمی را که بهترین ِ زنان کیست؟»
گفت:«آن که از مادر نزاد.»
گفت«چون بزاد، بهترین ِ ایشان؟»
گفت:« آن که بزاد و جان را بداد»
یعنی که در زن هیچ خیری نیست.

دیگر: محمد این سیرین را گفت:«زنی بخواستم و در خوابش دیدم که سیاه بود . کوتاه.»
گفت:«نگهدار این زن را - که نیک است: سیاهی مال بود و کوتاهی، زود بمیرد. و بهترین ِ زنان آن است که زود میرد»

و گویند که ارسطاطالیس روزی نشسته بود، جمعی زنان بگذشتند. گفت:«اینها ملک الموتند»
گفتند:« چگونه؟»
گفت: « ملک الکموت یک بار جان بستاند در عمری و زن به روز مال ستاند و به شب جان ستاند»

...

حکما گویند که کژدم چون زنی را بگزد، چون جماع کند، درد ِ وی ساکن شود.


این ها از کتاب عجایب نامه بود، اما این کتاب عجایب نامه(94) همچنان در سرِ مردهای ِ ما و زن ها حتا وجود دارد. ما هر کدام یک عجایب نامه با خود حمل می کنیم همه جا. و تازه من فقط قسمتی از این بخش ِ خواص ِ زنان را گذاشتم، بقیه را خودتان بخوانید و بپرسید چرا زنان را از عجایب دیده اند که در کتاب عجایب نامه فصلی را بهش اختصاص داده اند.

مولوی خودش گفته

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی ...

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

فکر کن تازه بیدار شده باشی، هنوز پلکت باز نشده باشد، اس ام اس ِ صبح به خیری بیاید:

زنده باد آفتاب سحر که سرش را می چرخاند
پیدایت می کند و تلألوء ِاولش را برای ِ تو پست می کند

شما باشین تا شب خوش و سرخوش نمی شین؟

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

History Repeats Itself

... چون که در حرفه من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدأ در جایی با هم تلاقی می کنند، و این همه را من ملموس و دست اول، تجربه کرده ام. من، با دانش ِ ناخواسته اندوخته ام، اندوهگنانه شاد، به پیشرفت به آینده می اندیشم که در جایی با پسرفت به مبدأ به هم می رسند، و این برای من شیوه ای برای تفنن و رفع خستگی است، جوری که بعضی آدمها روزنامه عصر را می خوانند.

* تنهایی ِ پرهیاهو/ هرابال/پرویز دوایی

...

Donde nadie oye mi voz
ahi te espero yo
... آنجا که هیچ کس صدایم را نمی شنود
آنجا تو را منتظرم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تنهایی پرهیاهو

« مثل همیشه فورأ رفت پیش فرانتیشک اشتورم، متولی کلیسای ِ تثلیث مقدس که تمام کتاب ها و مجله های ِ مربوط به پرواز را جمع می کرد، چون که سفت و سخت عقیده داشت که پیش از ایکاروس اولین پرواز را عیسی انجام داده، با این تفاوت که ایکاروس در دریا سقوط کرده بود ولی مسیح با قدرتی معادل راکت اطلس که می تواند سفینه ای به وزن هشتاد تن را در مداری به ارتفاع دویست کیلومتری کره زمین قرار بدهد، به فضا پرواز کرده و تا به امروز دارد گرداگرد خطه ی ِ سلطنت زمینی خودش می گردد.»


*تنهایی پرهیاهو نوشته ی ِ بهومیل هرابال، ترجمه عالی ِ پرویز دوایی. معلوم نیست این کتاب تا حالا چطور از چشم ِ من پنهان مانده بود و حتا به چاپ ششم هم رسیده بود. آدم عاقل یک روز هم برای خواندنش درنگ نمی کند.

فاتحه

خوبی مستقیم یا غیرمستقیم خبر داشتن از آدم های ِ رابطه های ِ قبلی ات این است که می فهمی قدشان چقدر بوده. به قد تو می رسیده یا نه. و این خیال آدم را راحت تر می کند، خیال را راحت تر می کند دانستن اینکه کوتاه قد هایی که فکر می کردی همراه های ِ خوبی هستند خودشان دست خودشان را رو می کنند و یکهو آب می روند تا سایز واقعی شان. من حالا انبوهی از کوتوله ها را پشت سر گذاشته ام و به هیچ کوتوله ی ِ دیگری مدت هاست راه نمی دهم. دلم می سوزد برای رفقایی که از ضعف یا حسابگری ماندند با کوتوله های ِ همراهشان. متأسفم که می دانم آنها هم قدشان به کوتاهی ِ همراه هایشان می شود، که شده و از پیش فاتحه ی ِ بعضی آدم ها را من خوانده ام و بر مزارشان خوب گریه کرده ام.
چه تصادف خوبی که در عرض چند هفته چند نفر بی لیاقتی شان را به زبان خودشان به عرضت برسانند، چون آدم راحت می شود و از کاری که کرده خاطرجمع تر می شود.
پایان پیام.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

ضرب المثل

فیلم هم فیلم های ِ جدید

...

من این همه کتاب هدیه گرفتم، این همه موزیک، این همه چیز خوندم، این همه چیز نوشتم، پس چرا این قدر بد خلقم؟ این چیه که دست از سر من برنمی داره؟ همه جا همراهمه،همه جا پیشمه؟  

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

...

Oh Mrs. Dalloway...Msr. Dalloway...always giving parties to cover the silence.
من به شما نگاه می کنم وقتی که می گذرید
از خیابان ها
از پله ها
از درهای ِ خانه هاتان
از چشم های ِ خندان
از تنگنای ِ خیس ِ گونه هاتان

چابک می گذرید
راه رفتن سخت نیست
رد شدن
گذر
گذر از خواب به بیداری
گذر از بیداری به خواب
از شب به روز
روز تا شب
مرگ به زندگی
زندگی تا مرگ
راه می روید
راه می روید
ساده ترین کار دنیا
و من به شما نگاه می کنم
که حتا از آن بن بست هم می گذرید
از این بن بستی که پیش ِ چشم های ِ من است
که پشت ِ من ایستاده
شما از هیچ بن بستی نمی گذرید
به هیچ بن بستی نمی رسید
شما راه می روید
ساده ترین کار دنیا
گذر می کنید
گذر می کنید
و من به شما نگاه می کنم
وقتی که می گذرید

نامه

دوست عزیز جناب نیچه، گمان می کردی زمان بگذرد مرد ِ نا به هنگامی که تو بودی، برای ِ مردمی که در آینده می آیند مرد ِ به هنگامی می شود. حتمن فکرمی کردی جهان رو به پیشرفت دارد که فکر می کردی مردمانی تو را خواهند فهمید بالاخره. و فکر می کردی بالاخره ابرانسانی که تو می خواستی روزی خواهد آمد. نه جناب نیچه ابرانسان که هیچ، انسان هم این دور و برها کم پیدا می شود. و انسان ها، جناب شاملو، انسان هایی که می افتند، برمی خیزند، برمی خیزند، برمی خیزند انسان بودند و از میان میلیونهایشان تنها اندکی بودند که حقیر نبودند. تو خودت یک بار گفتی شاعری مردمی نبوده ای چون مردم حرفت را نفهمیدند. جناب شاملو، آقای نیچه بیایید به حرف فوکو گوش کنیم که می گفت فرق ِ ما با دیوانگان در این است که ما در اکثریت هستیم. و بیایید از او هم بگذریم، ببینیم که انسان قرن بیست و یکم همانقدر حقیر است که انسان قرن ِ آنها، که انسان ِ قرن ِ افلاطون، که انسان غارنشین.
و آقای ِ نیچه واگنر را رها کنید، ببینید که تنها سازهای ِ مخالف ِ این سمفونی ِ حقارت،
که پایه گذار فضیلت ِ خویش بودند،حقیر نبودند، نیستند. و بودنشان غنیمت بوده، به هر قرنی، و هست به دوره و زمانه ی ِ ما. وتنها همین غیمت ِ دکوری سهم ماست از انسان ها.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

...

... تو همچون آبی
که از چنگ می گریزی
هستی و نیستی
دارم تو را
و ندارم تو را
انگارآسمانی تو
که به چنگ نمی آیی
وه که چه فراز است ماه
همچون تو ...
Eres como el agua
que entre las dedos se va
eres y no eres
te tengo
y no te tengo
en realidad
eres como cielo
que no puede alcanzar
que alta esta la luna
y tu

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

کتیبه ی ِ نو

بلاگ نوشتن یعنی کتیبه نوشتن، کتیبه ای که فرادستان دستور نوشتن اش را نمی دهند، فرودستی نیست که فرمان ببرد.
اما گمان ِ این که روابط ِ قدرت اینجا نباشد غلط است. اما تصور ِ این که عوام زده نباشد غلط است.
بلاگ کتیبه ای ست تاریخ دار، کتیبه ای که برای این که تعریفش کنی باید اول بگویی چه چیزهایی نیست، شاید آن وقت بتوانی بگویی چه چیزی می تواند باشد. داستان نیست، دفتر خاطرات نیست، مجله ی ِ ادبی، فرهنگی ... نیست، اما همه ی ِ این ها هم هست.
کتیبه را ما می نویسیم، ما فرمانش را می دهیم، اما فکر نکن که خواننده شکل نمی دهدمان. اینجا خواننده ها، اینجا گفتمانی که قدرتمندان ِ وبلاگستان(همان ها که خود را فرادستان ِ وبلاگستان می دانند) ساخته اند در کارند.
بلاگ نویسی، نوشتنی ست که شکلش را مدیون ِ بی شکلی اش است.

پ.ن: من فقط درباره ی ِ چیزهایی که فکر می کنم می دانم حرف می زنم. این را با متن ِ فلسفی یا هرچیز ِ دیگر قاطی نکنید.