۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

خندیدن در خانه ای که می سوخت

اصولن من در دوره شعرخوانی زندگیم به سر می برم، این رو گفتم برای ثبت در تاریخ. زمانی بود که توی کتابخونه، شخصی ِ خودم یا شخصی ِ این و آن، یا غیرشخصی، توی کتابفروشی ها خصوصن، به بخش شعر که می رسیدم طوری رد می شدم که ندیده باشندم. من هم ندیده باشم شان. اصولن شعر رو قاطی کتاب جدی نمی کردم، به جز دویست سیصدتا شعر که همونا رو هم هی مدام بهشون گیر می دادم، بقیه رو وقتی ویراستار بودم به زور می خوندم. حالا گمونم زمونه م عوض شده، یک سالی هست. به کیفر آتش نگاه کردم و فرار کردم! کی دیگه می تونه بقیه در جستجو رو بخونه، درست از نیمه جلد سوم؟
بگذریم. من اعتراف می کنم به شیوه ناجوانمردانه ای یه کتاب شعر دزدیدم. اولی رو که خودنم گفتم این رو می ذارم رو بلاگ. دومی، سومی، ... حالا موندم کدومش رو بذارم. پیشنهاد می کنم این کتاب رو که نایاب هم شده دیگه، و البته انگار زمانه ما خوب قضاوتش نکرده رو پیدا کنید و خودتون بخونید. امیدوارم شعرها رو سلاخی نکرده باشم با گذاشتن فقط تکه هایی ازشون. این شعرها که در پستهای بعد می بینید همه از شهرام شیدایی و از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت هستند. شاعر رو ندیده م و مشتاق دیدنش هستم.

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

Lady Laura

سرمستی این روزها / سرخوشی دیروز عصر / چشم بستن و راه رفتن زیر آفتاب خوش زمستان تهران / چشم بستن و عشق بازی با لیدی لائورا، این شعر این خواننده این آهنگ / این چنین برآمدن از دخمه های تسمه و زرداب / این چنین برآوردن به سرمستی / نه کار هرکسی بود... / نه برآمدنش / نه برآوردنش ...

پ.ن: کسی اسپانیایی می دونه؟ من اینقدرها نمی فهمم که بببینم تو این شعر چی می گه. جایزه ش هر سه تا آلبوم نشئه آور تامارا(Tamara).

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

رییس جون

ما را جو گرفت، رییس عزیزمان را گرفتیم به فحش. بعد هم پشیمان شدیم پاکش کردیم. اما خب حیف که پاکش کردم. انگار حرف دل خیلی ها بود. اصولن به دلم مانده بود بگویم بین ما مذکرها هم خاله زنک بازی خیلی چیز مطبوعی ست، حتا می توانیم گندش را در بیاوریم. به من چه مربوط که رفیق رییس ِ مربوطه نمی تونه تافل ِ دکتری قبول بشه اونم بعد از چهار سال؟ حالا که نرفتم جاش امتحان بدم باید بشینه هرچی دلش خواست تخیل کنه و مزخرف ببافه. خب خداییشش به این چی می گن؟ عمو مردک بازی؟

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

روز خود را چگونه گذراندید

چیز قابل عرضی نبود آقای معلم. چشممان باز بود. اما ما صبر کردیم. صبر کردیم تا صبح از آسیاب بیفتد. آقای معلم مادرمان گفت بیرون برف آمده، حتا چند بار هم صدایمان زد. اما ما صدای بازی بچه ها را از پنجره بالاسری نشنیدیم. برای همین گفتیم حتمن همه بچه ها مثل ما رفته اند زیر پتوهایشان. آقای معلم ما مثل آن دو تا داستان بود که برایمان خواندید، از زیر پتو در نیامدیم. بعدش سعی کردیم نیشمان بناگوشمان را لمس کند. آن وقت از پله ها پایین رفتیم، با مادرمان نشستیم سهمیه گنده تنهایی اش را با هم قسمت کردیم. آقای معلم آسمان گفته بود حرف نزنیم. گفته بود می خواهد خلوت کند. آقای معلم پنجره اتاقمان را بستیم. دو تا فیلم دیدیم آقای معلم، به پیغمیر عباس هیچ صحنه بدی تویشان نبود. توی اولی می خواستند یک گروه کر درست کنند، من دلم می خواست نقش آن پسره را بازی کنم که صدای سوپرانو داشت. اما بهمان گفتند شما بهتر است نقش همان یکی را بازی کنید که نقش پایه نت را بازی می کرد و پول دزدید تا یک سازی بخرد که آن ملودی ها را با ساز بزند، اسمش یادم نیست. آقای معلم همیشه توی این فیلم ها به ما نقش عوضی می دهند. آقا معلم توی فیلم دومی دلم نمی خواست نقش هیچ کس را بازی کنم، و همه اش حواسم بود که اتاقم دارد تاریک می شود. آقای معلم تاریکی این جا تاریکی خوبی ست. آقای معلم دیروز هم یک فیلم دیدیم، به خدا نمی دانستیم صحنه دارد، صحنه نداشت ها اما یک جوری بود. آقا حالا که زنگ خورده و بچه ها دارند می روند، لااقل شما گوش کنید، حواستان هست؟ حتمن جریمه می شوم که هیچ کدام این ها را ننوشته ام، نمی دانم حالا که پشت سرم نشسته اید دارید چطوری نگاهم می کنید ولی بگذارید بگویم، همین طوری که این دفتر خالی جلویم است، آقای معلم شما هم که دارید می روید. خودتان محبورم کردید داد بزنم که توی راهرو هم صدایم را بشنوید. آقای معلم ما امروز را نگذراندیم، همه این حرف ها هم که زدیم دروغ بود. برای همین چیزها ما را هی رفوزه می کنید؟ آقای معلم دقت کنید ما تا چند روز دیگر بیست و هفت سالمان تمام می شود و هنوز از درس انشا رفوزه می شویم.آقای معلم مگر حتمن باید انشاهایمان را بنویسیم تا بهمان نمره بدهید؟ اگر راست می گویید خودتان یک انشا بنویسید تا ما به شما نمره بدهیم. آقای معلم حالا که در مدرسه را هم بستید لااقل یادمان می دادید این بخاری را روشن کنیم، اینجا خیلی سرد است. دکتر گفته رطوبت برایمان بد است. آقا کاش زنگ می زدید یکی بیاید دنبالمان،  ببردمان یک جای گرمی. یک جایی که زانوهایمان درد نگیرد و چه بخواهیم و چه نخواهیم آسمان جلوی چشممان باشد. آقا، آقای معلم، آقا...

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

30

 

و قبایلی هم هستند

که آدمخوارند

و مسافر مهمان را

کباب می کنند،

شما اما

از قبایل آدمخواران نیستید

به کلاس های تئاتر می روید

نقاشی و رقص را می شناسید

و از قبایل آدمخواران نیستید.

 

و قبایلی هم هستند

که از گوشت پیران قبیله شان تغذیه می کنند

و از مسافران و غریبه ها می ترسند

شما اما

حرمت پیرهای تان را نگه می دارید

و از مسافران و غریبه ها ترسی ندارید.

 

شما

از قبایل آدمخواران نیستید

به نمایشگاه و رستوران های تمیز می روید

لبخند می زنید

و یکدیگر را می خورید

و از قبایل  آدمخواران نیستید.

 

شمس لنگرودی/باغبان جهنم/12 تیر 81

54

 

به این همه پنجه نیازی نبود

درخت چنار من

به این همه پنجه نیازی نبود

اگر چیزی در هوا بود

 

پ.ن: شمس لنگرودی/ باغبان جهنم/10 بهمن 82

...

15_78_19---Storm-Clouds_web

تو از کجا دیدی که

من همیشه خودم می دوزم

قبلش هم می برم

به به، چه چه

 

از هایکوهایی که مثلن شاعر یک شکوفه گیلاس دیده و کف کرده حالی نمی برم، درکشان نمی کنم. نه این که پناه بر خدا ضد طبیعت باشم، نه، اما اولن این تصویری که این آدم ها مثلن از گیلاس می دهند برای آن کسی که تجربه اش کرده قطعن با منی که زاده آسفالت هستم و اصولن طبیعتی که دیده ام چیز دیگری ست نمی تواند چندان مفهوم باشد. ثانین، همه آن هاله های معنایی که پشت این کلمات هست برای من که آن شم زبانی را که ژاپنی ها دارند ندارم حذف می شود در نتیجه به به و چه چه کردن در این موارد را عمومن نمی فهمم. اما نوع دیگری از هایکو و شعر ژاپنی هست که  آن دارد، یک چیزی دارد برای شخص من. جالب این جاست که خیلی از این شعرها که قابل درک ترند برای ماها ترجمه نشده اند یا اگر ترجمه شده اند مترجم نکته اش را نگرفته یا  به دل ملت ننشسته یا اگر نشسته به زبان نیاورده اند و این ها دون شان شعر محسوب شده اند. مثلن همان هایکوی گوز که این همه درک شدنی بود یا مثلن این یکی:

«دانشجویان ژولیده و درهم

غازهای وحشی در پرواز»

آشنا نیست این تصویر؟ این یکی چطور؟

«دست نگهدار!

مزن مگسی را که

به هم می مالد دست هایش را

به هم می مالد پاهایش را»

و این چطور؟

«کار و کار و کار!

و باز هیچ لذتی از زندگی

همچنان نگاه خیره وتهی

بر دستان تهی.»

یا همان که ناشناس عزیزمان توی نظرات گذاشته:

«شاهکار می نویسد شوهر

و زن

خیاطی همسایگان می کند»

خلاصه این که می خواهم توجهتان را از مشتی هایکوی لوس بازی به مشتی هایکوی غیر لوس بازی جلب کنم. اگرچه من با این دو تا هایکو که توی یکی از پست های بعدی خواهم گذاشت هم حال می کنم. این ها یک چیز غریبی دارند که قطعن گل و بلبل و به به و چه چه نیست. چس ناله نیز نمی باشد، شاعر هم خودجردهنده ی ِ پرولترهای جهان نیست. پاچه خواری معشوق هم نمی کند. اما چیزی هست، چیزی که قانعت کند، متناسب با قد و قواره ی ِ خودش. 

پ.ن: همه این شعرها ترجمه زویا پیرزاد و از کتاب آوای جهیدن غوک است.

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

آیا صدایم عوضی نیست؟

خیلی ها گفته اند که من شنونده خوبی هستم. خنده دار است، مگر نه؟ منظورم این است که هیچ کس تا به حال به خودش زحمت نداده حرف های من را گوش کند. منظورم آن طوری ست که تو گوش می دهی. تو الان داری به حرف هام گوش می دهی. و مهربان به نظر می آیی. فکر می کنم تو اولین کسی هستی که تا به حال به حرف های من گوش داده. این نمی تواند به طور خاصی جالب باشد، مگر نه؟ با این حال تو آنجا نشسته ای. می توانستی به جای گوش دادن به حرف های من سرگرم خواندن یک کتاب خوب باشی. خدای من، ببین چطور یکریز حرف می زنم. امیدوارم حوصله ات را سر نبرم. حرف زدن چقدر خوب است.

.

.

چیز خطرناکی نیست. ولی ای کاش با من حرف می زدی. منظور خاصی ندارم. ما می توانستیم مثلن درباره هوا با هم صحبت کنیم یا درباره این که ناهار چی بخوریم. یا این که بعد از توفان هوا سرد خواهد شد یا نه. آنقدر سرد که دیگر نتوانیم خود را به آب بزنیم. نمی توانیم چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم؟ فقط یک دقیقه؟ نمی توانی برایم از کتابت چیزی بخوانی؟ فقط دو کلمه بگو.

...

زندگی کردن با کسی که حرف نمی زند راحت نیست، باور کن. همه چیز را خراب می کند. نمی توانم  صدای کارل هنریک را تحمل کنم. صدایش خیلی مصنوعی ست. دیگر نمی توانم باش حرف بزنم. این خیلی غیر طبیعی ست. فقط من و تو صدایت را می شنویم و نه هیچ کس دیگر! و تو با خود فکر خواهی کرد که «آیا صدایم عوضی نیست؟»، من دارم این همه کلمه به کار می برم. ببین، حالا دارم با تو حرف می زنم، نمی توانم جلو خودم را بگیرم اما از این که نتوانم منظورم را بیان کنم بدم می آید. اما تو کارها را برای خودت راحت کرده ای، خفقان گرفته ای. نه، باید سعی کنم عصبانی نشوم. باشد، حرف نزن، به خودت مربوط است، می دانم. اما من احتیاج دارم که تو با من حرف بزنی. خواهش می کنم، نمی توانی فقط کمی با من حرف بزنی؟ دیگرغیر قابل تحمل شده است.

 

پ.ن: پرسونا/اینگمار برگمن/بهروز تورانی

پ.ن 2: بی اجازه مترجم تکه هایی رو ویرایش کردم.

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

عامو حال داریا...

می خواستیم به زبان ملکانه سخن پراکنی کنیم در راستای آزار مردم نادان و در نتیجه مزخرف بافی مردم ِ نادان تر، اما هیچ معلوم نشد چرا این دو تا هایکو را گذاشتیم...
پ.ن: شیرازی تو جمع هست؟ شاغلام را در تیم امید دریابید.

...

در تمام دهکده
تنها شوهر نمی داند

کارای سن ریو/ ترجمه زویا پیرزاد

ای حلزون

آرام، آرام
بالاتر رو از فوجی
ای حلزونَ

کوبایاشی ایسا/ ترجمه زویا پیرزاد


۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

ایشون همیشه سیم ِ باند می مونه؟

-ایشون همیشه سیم باند می مونه؟
-آره، می مونه. در نتیجه ببین یه نفر چقدر می تونه مشنگ باشه! حواست هست رفیق؟

-آره ولی خب هر چیزی به وقتش.
-یعنی همیشه زیر پا فتاده می مونه؟
-آره ولی هر چیزی به وقتش.
-پس چرا ک.س می گه؟
-چون خورشید رو آورده ن گذاشته ن کف دستش!
-اوه نه!
-اوه آره!

پیامک!

-Dey
deley
deley
deley
dey
deley
deley dela

-uhum. manam sute daghighe 1:13 taa 1:29

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

....

 

دست من در هوای توست

که چه روی کاغذ می رقصد

و در هوای توست که کلمات

نیامده برمی گردند

زیرا کلمات را جایگزین تو نخواهم کرد

 

بیژن جلالی

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

تا این هفت سالگی جهان بعد از تو



به گواهی شناسنامه چهارده روز دیگر، و به گمان من سیزده روز دیگر، ساعت یک و بیست دقیقه شب که بشود هفت سال از مرگ تو می گذرد. از پس رفتن تو ما هم رفتیم. نه که فکر کنی به خاطر تو رفتیم، نه، اهل ماندن نبودیم. قرار رفتن تو را هم سال ها بود مدام به گوش من می خواندند، چه کنم که باور نمی کردم...؟ یک چیز غیرممکن بود و طبق قرار من با خودم نبود. انگار که تکلیف زندگی ها و مرگ های جهان را دست من داده باشند و من تصمیم می گرفتم که کی می ماند و کی می رود...

چشمه خوب فیلمی نبود، من هم پزشک نبودم، اما برف ِ اولش که آمد و آن مردک احمق نرفت با ایزی راه برود، و آن خط سیاهی که انداخت دور انگشتش با قلم، آن دانه ای که زیر برف پنهان کرد و آن خلی که برگشت باز به آزمایشگاه... اغما پشت اغما و من باور نمی کردم، گفتی پنج ماه دیگر خیلی دیر است و من باور نمی کردم. باورم نشده و هنوز گاهی می خواهم به تو زنگ بزنم و یک چیزی بپرسم، به کل فارغ از آن که این دالی که تویی هیچ مرجعی در جهان خارج ندارد.

صبح بعدش راه رفتنم گرفت، اگر اسمش را صبح بگذاری، همه جا را پیاده رفتم و به هر پرهیب شبیه تویی نگاه کردم ببینم این بار چطوری سرم کلاه گذاشته ای. همه جا رفتم، همه کارهایم را هم کردم، هیچ چیز به تعوق نیفتاد، حتا یک روز. آن انجمن کذایی را هم زمین نگذاشتم، همه کلاس ها را هم رفتم، تمرین ساز زدنم را هم حتا کنار نگذاشتم. باور کن هیچ وقت آن قدر از ته دل نخندیدم، خنده ام که بند نمی آمد، حتا توی مراسم سوم ات آنقدر به آن کسی که کنارم نشسته بود و یادم نیست کی بود شر و ور گفتم و خندیدم که تقریبن با سلام و صلوات و لبخند... روانه بیرونم کردند که بیشتر آبروریزی نکنم...

از پس رفتن تو، نه ماه بعد، به حساب من یک روز بعد، رفتیم به خانه ای دیگر و من از پس فقد تو یاد گرفته بودم بروم، برای هر فقدی بروم، تقریبن به فاصله چند ماه بعد و به گمان من یک روز بعد هر بار. اما هفت سال است لبه هیچ ایوانی ننشسته ام یک عصر تابستان دست لرزان کسی را بگیرم و به صدایش خوب دقت کنم... چون ما هفت سال است که از آن خانه رفته ایم.

و هر کسی که می رود ممکن است از ویرانه سر در بیاورد، و ما سر در آوردیم از این برهوت. اما خیال نکن اینجا می مانم، آدمی که خودش اهل ماندن نیست می فهمد که از اینجا هم می روم، آدمی که خودش اهل دود شدن است می داند که یک شکل نمی مانم، اما حواسم هست ته این رفتن ها به همان جایی ختم شود که تویی، که تو بودی، بالاخره هر اهل رفتنی هر چقدر هم خر باشد یک جایی دارد که مجموعش کند، یک جایی دارد که دود نباشد دیگر. همه مسیرهای عالم به همان یک نقطه از جهان می رسند و من همه جاده خاکی ها را هم که مجبور باشم بروم برای آن آرامش و سکونی که وعده اش را هفت سال است به خودم می دهم، چند هفت سال دیگر هم که قرار باشد بروم می روم تا آن مسیر خودش راحت برسد آنجا. ببین اگر مانده بودی تو این همه دردسر درست نمی شد، این همه نماندن­های بی امان... تا این هفت سالگی جهان بعد از تو...

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

دلپیچه این جهان بی افسون

1. از بین حرف هات که خیلی هاش درست بود به نظرم یکی هم این بود که: قدیما فکر می کردم طرفت بدون این که بهش چیزی بگی باید اون کاری رو که تو می خوای بکنه. حالا فکر می کنم اگه از طرفت یه چیزی رو بخوای و اون آدمه اون کارو انجام بده ارزشش خیلی بیشتره. ارزش این خیلی بیشتره که طرفت یه چیزایی رو تو خودش عوض کنه تا این که طرف از روز اول خودش عین اون چیزی باشه که تو می خوای.
این تغییر واقعن اتفاق می افته؟ نمی دونم، اما اگه اتفاق بیفته آره، خیلی ارزشش بیشتره.

2. باز از چیزایی که می گفتی یکی دیگه این بود که: ببین امیر... آدم ها خیلی شبیه هم هستن.
هرچی بیشتر می گذره می بینم راست می گفتی، این رو زبانشناسی هم داره بهم ثابت می کنه. برای همین هم هست که دلم می خواد برگردم به دنیای داستانم، جایی که بهم ثابت شده بود علی رغم همه ی ِ شباهت ها آدما هر کدوم برای خودشون دنیایی ان. این روزا نمی تونم یه
مریم بسازم، یا یه حمید. این روزا گیر یه شخصیت نمی شم، سه ماه آزگار دلپیچه نمی گیرم برای یه جمله که قراره بنویسم درباره یه شخصیت. زندگی، کار و قاطی شدن با تهران اگرچه آدم های عجیبی که هیچ جای دیگه ای نمی توانستم ببینم نشونم داد، ولی همزمان نشونم داد آدما چقدر مضحک به هم شبیهن. این یعنی فروریختن یکی از بزرگ ترین پایه های ذهنی من. و این فقط یکی از فروریخته هاست.
حرف داستان شد، دلپیچه لذت بخش داستان کجا و این دلپیچه که از امتحان های مزخرف زبانشناسی و استادهای مزخرف ترش دارم کجا. دلم می خواهد برگردم به نوشتن یک صحنه، به آن ایمانی که نوشتن یک صحنه از یک داستان رو امکان پذیر می کرد، به همون ایمانی که خوندن اون همه داستان سخت رو امکان پذیر می کرد. حالا انگار افسون از جهان هنر رخت بربسته، ایمان به طریق اولی. اما این ذهن مدام داستان می سازه، فیلم نامه می نویسه و هنوز دست نشسته... دست که شست خبرت می کنم.

3. خیلی مواظب بودم از چشمم نیفتی، افتادی، به پافشاری خودت. و این یعنی هرچی سعی می کنم تلخی چیزایی رو از زبونم با شیرینی ای که داشتی پاک کنم نمی شه. این از چشم افتادن اگر یه بار اتفاق می افتاد و تمام می شدغمی نبود، تکرار می شه، مثل تزریق هروزه ی زهر به جای صبحانه، نهار و شام.

4. هوا خنک بود، بهار بود، از کوچه های پیچ وا پیچ جنوب می گذشتیم. نفسی به آسودگی می کشیدیم بی خبر از پتک هایی که در راه بودند.

5. حالت بد بود، تقصیر از من بود که حالت بد بود، گفتی: ای تو روحت با این موسیقی هایی که می ذاری. و من چه کیفی کردم از این که بالاخره اعتراف کردی، دلم گرم شد و بعد تو رفتی... مثل همیشه.

6. اندر خفت ایرانی بودن تو هم همین بس که از ترس مخفی کردی. بیا و قول بده بعد از این افتضاحت این همه طویل-روده گی نکنی اندر نکوهش ریای( سلام حاج آقا) این و آن.

7. و تو یک نفر که این همه آدم است برای خودش، راست ترین حرف این وقت ها رو زدی: با این همه تجربه من چرا آدم ها رو اینقدر جدی می گیرم؟

پ.ن: تو های متعدد و فراوونی هست، عجالتن همین چند تو کفایت باز شدن یهویی ِ بلاگرو می کنه.