۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

تا این هفت سالگی جهان بعد از تو



به گواهی شناسنامه چهارده روز دیگر، و به گمان من سیزده روز دیگر، ساعت یک و بیست دقیقه شب که بشود هفت سال از مرگ تو می گذرد. از پس رفتن تو ما هم رفتیم. نه که فکر کنی به خاطر تو رفتیم، نه، اهل ماندن نبودیم. قرار رفتن تو را هم سال ها بود مدام به گوش من می خواندند، چه کنم که باور نمی کردم...؟ یک چیز غیرممکن بود و طبق قرار من با خودم نبود. انگار که تکلیف زندگی ها و مرگ های جهان را دست من داده باشند و من تصمیم می گرفتم که کی می ماند و کی می رود...

چشمه خوب فیلمی نبود، من هم پزشک نبودم، اما برف ِ اولش که آمد و آن مردک احمق نرفت با ایزی راه برود، و آن خط سیاهی که انداخت دور انگشتش با قلم، آن دانه ای که زیر برف پنهان کرد و آن خلی که برگشت باز به آزمایشگاه... اغما پشت اغما و من باور نمی کردم، گفتی پنج ماه دیگر خیلی دیر است و من باور نمی کردم. باورم نشده و هنوز گاهی می خواهم به تو زنگ بزنم و یک چیزی بپرسم، به کل فارغ از آن که این دالی که تویی هیچ مرجعی در جهان خارج ندارد.

صبح بعدش راه رفتنم گرفت، اگر اسمش را صبح بگذاری، همه جا را پیاده رفتم و به هر پرهیب شبیه تویی نگاه کردم ببینم این بار چطوری سرم کلاه گذاشته ای. همه جا رفتم، همه کارهایم را هم کردم، هیچ چیز به تعوق نیفتاد، حتا یک روز. آن انجمن کذایی را هم زمین نگذاشتم، همه کلاس ها را هم رفتم، تمرین ساز زدنم را هم حتا کنار نگذاشتم. باور کن هیچ وقت آن قدر از ته دل نخندیدم، خنده ام که بند نمی آمد، حتا توی مراسم سوم ات آنقدر به آن کسی که کنارم نشسته بود و یادم نیست کی بود شر و ور گفتم و خندیدم که تقریبن با سلام و صلوات و لبخند... روانه بیرونم کردند که بیشتر آبروریزی نکنم...

از پس رفتن تو، نه ماه بعد، به حساب من یک روز بعد، رفتیم به خانه ای دیگر و من از پس فقد تو یاد گرفته بودم بروم، برای هر فقدی بروم، تقریبن به فاصله چند ماه بعد و به گمان من یک روز بعد هر بار. اما هفت سال است لبه هیچ ایوانی ننشسته ام یک عصر تابستان دست لرزان کسی را بگیرم و به صدایش خوب دقت کنم... چون ما هفت سال است که از آن خانه رفته ایم.

و هر کسی که می رود ممکن است از ویرانه سر در بیاورد، و ما سر در آوردیم از این برهوت. اما خیال نکن اینجا می مانم، آدمی که خودش اهل ماندن نیست می فهمد که از اینجا هم می روم، آدمی که خودش اهل دود شدن است می داند که یک شکل نمی مانم، اما حواسم هست ته این رفتن ها به همان جایی ختم شود که تویی، که تو بودی، بالاخره هر اهل رفتنی هر چقدر هم خر باشد یک جایی دارد که مجموعش کند، یک جایی دارد که دود نباشد دیگر. همه مسیرهای عالم به همان یک نقطه از جهان می رسند و من همه جاده خاکی ها را هم که مجبور باشم بروم برای آن آرامش و سکونی که وعده اش را هفت سال است به خودم می دهم، چند هفت سال دیگر هم که قرار باشد بروم می روم تا آن مسیر خودش راحت برسد آنجا. ببین اگر مانده بودی تو این همه دردسر درست نمی شد، این همه نماندن­های بی امان... تا این هفت سالگی جهان بعد از تو...

۱ نظر:

sara گفت...

تا کنون نظری داده نشده است....چرا وقتی خوب می نویسی هیچ کس چیزی نمیگه؟ شاید به همین خاطر است که فی المجموع کم خوب می نویسی! از حق نگذریم باید دوستانی نظر می دادند که حداقل می دانستند از چه حرف می زنی...من فقط بدون دانستن دلیل جگرم کباب شد (ببین چقدر نوشته ات واضح بود!)فقط چون بیژن جلالی را می شناسی و در جواب حس غریبی و البته قریبی که به من منتقل کردی :
فصلی است پایان یافته
ولی خورشید همانجاست
و تقویم همان روز را نشان می دهد
ولی دانه های برف است
که چهره سوزان خورشید را
درتابستانم می پوشاند