۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

دلپیچه این جهان بی افسون

1. از بین حرف هات که خیلی هاش درست بود به نظرم یکی هم این بود که: قدیما فکر می کردم طرفت بدون این که بهش چیزی بگی باید اون کاری رو که تو می خوای بکنه. حالا فکر می کنم اگه از طرفت یه چیزی رو بخوای و اون آدمه اون کارو انجام بده ارزشش خیلی بیشتره. ارزش این خیلی بیشتره که طرفت یه چیزایی رو تو خودش عوض کنه تا این که طرف از روز اول خودش عین اون چیزی باشه که تو می خوای.
این تغییر واقعن اتفاق می افته؟ نمی دونم، اما اگه اتفاق بیفته آره، خیلی ارزشش بیشتره.

2. باز از چیزایی که می گفتی یکی دیگه این بود که: ببین امیر... آدم ها خیلی شبیه هم هستن.
هرچی بیشتر می گذره می بینم راست می گفتی، این رو زبانشناسی هم داره بهم ثابت می کنه. برای همین هم هست که دلم می خواد برگردم به دنیای داستانم، جایی که بهم ثابت شده بود علی رغم همه ی ِ شباهت ها آدما هر کدوم برای خودشون دنیایی ان. این روزا نمی تونم یه
مریم بسازم، یا یه حمید. این روزا گیر یه شخصیت نمی شم، سه ماه آزگار دلپیچه نمی گیرم برای یه جمله که قراره بنویسم درباره یه شخصیت. زندگی، کار و قاطی شدن با تهران اگرچه آدم های عجیبی که هیچ جای دیگه ای نمی توانستم ببینم نشونم داد، ولی همزمان نشونم داد آدما چقدر مضحک به هم شبیهن. این یعنی فروریختن یکی از بزرگ ترین پایه های ذهنی من. و این فقط یکی از فروریخته هاست.
حرف داستان شد، دلپیچه لذت بخش داستان کجا و این دلپیچه که از امتحان های مزخرف زبانشناسی و استادهای مزخرف ترش دارم کجا. دلم می خواهد برگردم به نوشتن یک صحنه، به آن ایمانی که نوشتن یک صحنه از یک داستان رو امکان پذیر می کرد، به همون ایمانی که خوندن اون همه داستان سخت رو امکان پذیر می کرد. حالا انگار افسون از جهان هنر رخت بربسته، ایمان به طریق اولی. اما این ذهن مدام داستان می سازه، فیلم نامه می نویسه و هنوز دست نشسته... دست که شست خبرت می کنم.

3. خیلی مواظب بودم از چشمم نیفتی، افتادی، به پافشاری خودت. و این یعنی هرچی سعی می کنم تلخی چیزایی رو از زبونم با شیرینی ای که داشتی پاک کنم نمی شه. این از چشم افتادن اگر یه بار اتفاق می افتاد و تمام می شدغمی نبود، تکرار می شه، مثل تزریق هروزه ی زهر به جای صبحانه، نهار و شام.

4. هوا خنک بود، بهار بود، از کوچه های پیچ وا پیچ جنوب می گذشتیم. نفسی به آسودگی می کشیدیم بی خبر از پتک هایی که در راه بودند.

5. حالت بد بود، تقصیر از من بود که حالت بد بود، گفتی: ای تو روحت با این موسیقی هایی که می ذاری. و من چه کیفی کردم از این که بالاخره اعتراف کردی، دلم گرم شد و بعد تو رفتی... مثل همیشه.

6. اندر خفت ایرانی بودن تو هم همین بس که از ترس مخفی کردی. بیا و قول بده بعد از این افتضاحت این همه طویل-روده گی نکنی اندر نکوهش ریای( سلام حاج آقا) این و آن.

7. و تو یک نفر که این همه آدم است برای خودش، راست ترین حرف این وقت ها رو زدی: با این همه تجربه من چرا آدم ها رو اینقدر جدی می گیرم؟

پ.ن: تو های متعدد و فراوونی هست، عجالتن همین چند تو کفایت باز شدن یهویی ِ بلاگرو می کنه.

۳ نظر:

دهلیز گفت...

درک بعضی پیچیدگیهای این دنیای افسون (که عموما پیچیده تر و بغرنج تر از دلپیچه آدماشه )آدم رو به زانو در میاره ،درکش هم نکنی فحش میدی ..علت پرت و پلا گفتن عارف ها درمورد آفرینش و انسان و خدا و... هم همینه .
اما اونی که از چشمت افتاد ..اگه افتاد پس باید می افتاد حتما فضولات چشمت بوده یا اشکی شاید ..اشک باید بیافته از چشم وگرنه می شه بغض.. میبنده راه گلوتو.. به حرف زدن به نفس کشیدن ...رها شو ..پر بکش تو آسمون همون قفس پر بکش .. تو آسمون فقط همون قفس میشه پر کشید.. بیرون پر و بال آدم می شکنه ..نمی دونم مالِ من که شکست ..

... گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
sara گفت...

من به قربان درک و فهم همه شما از این دنیای افسون یا بی افسون برم که یا همچون عرفا فحش می دید یا بالاتر از آنها به جوابتون رسیدید!! از همه بیشتر هم مرید آن نظرپرانی هستم , که احتمالا همان یک نفر است که کلی آدم است برای خودش، و خودش فهمید و نظرش را حذف کرد که ما را بیش از این نخنداند! به نظر من این کارش کلی پیام داشت برای ما: اول اینکه این پیام خصوصی است نه یک نامه سرگشاده که هر کس از راه میرسه یک نظری بده. دوم اینکه دوستان عزیز نظری نداشتن هم خودش کلی نظر است (همان طور که میبینید در تعداد نظرات محاسبه می شود)پس چرا اصرار دارید اینجا پرند وچرند ( عکسش کدم که به دهخدا بر نخورد) بنویسید صرفا به جهت ابراز وجود؟؟و البته پیام های دیگری هم داشت ... در ضمن جایگزینی فضولات بجای نام آن که حرف هایش خیلی درست بوده اصلا منطقی نیست, هست؟درسته که صاحب وبلاگ میگه از چشمش افتاده ولی شما از آب گل آلود ماهی نگیرید...