۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

روز خود را چگونه گذراندید

چیز قابل عرضی نبود آقای معلم. چشممان باز بود. اما ما صبر کردیم. صبر کردیم تا صبح از آسیاب بیفتد. آقای معلم مادرمان گفت بیرون برف آمده، حتا چند بار هم صدایمان زد. اما ما صدای بازی بچه ها را از پنجره بالاسری نشنیدیم. برای همین گفتیم حتمن همه بچه ها مثل ما رفته اند زیر پتوهایشان. آقای معلم ما مثل آن دو تا داستان بود که برایمان خواندید، از زیر پتو در نیامدیم. بعدش سعی کردیم نیشمان بناگوشمان را لمس کند. آن وقت از پله ها پایین رفتیم، با مادرمان نشستیم سهمیه گنده تنهایی اش را با هم قسمت کردیم. آقای معلم آسمان گفته بود حرف نزنیم. گفته بود می خواهد خلوت کند. آقای معلم پنجره اتاقمان را بستیم. دو تا فیلم دیدیم آقای معلم، به پیغمیر عباس هیچ صحنه بدی تویشان نبود. توی اولی می خواستند یک گروه کر درست کنند، من دلم می خواست نقش آن پسره را بازی کنم که صدای سوپرانو داشت. اما بهمان گفتند شما بهتر است نقش همان یکی را بازی کنید که نقش پایه نت را بازی می کرد و پول دزدید تا یک سازی بخرد که آن ملودی ها را با ساز بزند، اسمش یادم نیست. آقای معلم همیشه توی این فیلم ها به ما نقش عوضی می دهند. آقا معلم توی فیلم دومی دلم نمی خواست نقش هیچ کس را بازی کنم، و همه اش حواسم بود که اتاقم دارد تاریک می شود. آقای معلم تاریکی این جا تاریکی خوبی ست. آقای معلم دیروز هم یک فیلم دیدیم، به خدا نمی دانستیم صحنه دارد، صحنه نداشت ها اما یک جوری بود. آقا حالا که زنگ خورده و بچه ها دارند می روند، لااقل شما گوش کنید، حواستان هست؟ حتمن جریمه می شوم که هیچ کدام این ها را ننوشته ام، نمی دانم حالا که پشت سرم نشسته اید دارید چطوری نگاهم می کنید ولی بگذارید بگویم، همین طوری که این دفتر خالی جلویم است، آقای معلم شما هم که دارید می روید. خودتان محبورم کردید داد بزنم که توی راهرو هم صدایم را بشنوید. آقای معلم ما امروز را نگذراندیم، همه این حرف ها هم که زدیم دروغ بود. برای همین چیزها ما را هی رفوزه می کنید؟ آقای معلم دقت کنید ما تا چند روز دیگر بیست و هفت سالمان تمام می شود و هنوز از درس انشا رفوزه می شویم.آقای معلم مگر حتمن باید انشاهایمان را بنویسیم تا بهمان نمره بدهید؟ اگر راست می گویید خودتان یک انشا بنویسید تا ما به شما نمره بدهیم. آقای معلم حالا که در مدرسه را هم بستید لااقل یادمان می دادید این بخاری را روشن کنیم، اینجا خیلی سرد است. دکتر گفته رطوبت برایمان بد است. آقا کاش زنگ می زدید یکی بیاید دنبالمان،  ببردمان یک جای گرمی. یک جایی که زانوهایمان درد نگیرد و چه بخواهیم و چه نخواهیم آسمان جلوی چشممان باشد. آقا، آقای معلم، آقا...

۱ نظر:

sara گفت...

سرت را به شیشه نچسبان بچه...سرما می خوری...عجب بخاری گرفت این پنجره...صورتت توی قاب خیس شده! گریه می کنی!؟ این آسمان که حکم سکوت به ما کرده بود خودش هم انگار طاقت نیاورده! راست می گویی,هوای سردی دارد این آسمان تنهایی... واین ضربه های باران عجب تقلایی می کنند, نمی دانند موزون کردن لحظه های پریشانی من , تو و مادرت به آسانی باریدن نیست!که اگر بود ما بهتر رسم آن را آموخته بودیم...از بدو ورود ...

"نمره قبولی گرفتن از درس انشا در سن 27 سالگی را بهت تبریک میگم! لذت بردیم!!!"