۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت(دو)

بعضی وقت ها باید پای پنجره بایستی، هیچ کلمه ای هم با دود نرود، پروانه ای به هوای هوسی وصیتش این که با پیله بگوید خیال ِ بیرون شدنم را دست رد به سینه زده ام خام-خیالم زاده نشدن به آفتابی که غرق غروب خواهد رفت.
بعضی آدم ها با خودشان می برندت چشم هایشان دست چشم هایت را می گیرد رنگ ِ رنگ ها را نشانت می دهد، معلوم نیست از کجا آورده اند این چیزهای کوچک را، این نت های نشئه آور را معلوم نیست از کجا آورده اند که ارزانی گوش هایت می کنند، در ِ آن جهان دیگری را که خودشان درست کرده اند برایت باز می کنند، دنیای ِ آرام، رنگ، قصه، دنیای ِ عطر بهارهای ِ دور، در برگرفته شده ای، همه چیز در برت گرفته و تو فقط وقتی می فهمی که فردا شده است و هرگز به خاطرت خطور نمی کند که به تو نگفتند  من پیر می شدم و کسی از راهروها نمی پرسید چرا/ کار دیگری نمی شد کرد ...
عطربهارنارنج گرفته بود همه ی ِ حافظیه، کسی آرام می خواند، خل های ِ دورِحافظ-چرخ به طواف بودند، زمزمه ی ِ آرامی بود عشق اما از پیش مهمانی تمام شده بود و در را بسته بودند ...
بعضی وقت ها باید پای پنجره بایستی، نرمه کلامی با دود، به بادی که می آید سلام کنی، و تنت را عریان کنی، و خودت را بشویی در همه ی ِ آنهایی که باد با خودش برده و هرگز نگویی  فراموش کن امروز هرگز نمی آید فردا کنار تخت نشسته مراقب است چیزی عوش نشود دیروز در آن قاب تلویزیون تصویر دارد صدایش قطع شده پرستار داروی بیهوشی تزریق می کند و وقت ملاقاتت تمام است ...

بعضی وقت ها، بعضی صداها، بعضی آدم ها، بعضی ساعت ها، بعضی لحظه ها، وقت ها، وقت ها ...
 


۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

جان عبور

                                                                                   ...

شب فقط در شب می‌آید
ما زمانیم و  با روز
هرچه می‌مانیم می‌مانیم

پرده های آتش از کنار سنگ
پلکِ سنگ می‌زنند
تو می‌نشینی در مدتِ درخت

شعله شاخه می شود
و چشم آتش از حصارِ سنگ
ضربه بر کنارِ سنگ

  زیرشعله کُنده های سوخته بلبل می‌خوانند

 روی شعله یک پیاله ماه 

آه
چقدر لاله
چقدر گوش !
گاهي که چشم های تو  دکمه های الوار اند
و سقف  رؤیای رانده ای ست

وقتیم و در خود می‌مانیم
بی خاطره ای ازخود
و می‌کُشیم خودرا
مثل عاشق عاشق را


رویایی





۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت(یک)

این پنجره خودش هم نمی دانست. روبروش دیوار، روی دیوار چهارگوش ِ روشنی که سایه سر من تاریکش کرده، پیوندش داده به تاریکی ِ بقیه ی ِدیوار.  هوا خنک بود، عطر بهارنارنج های شیراز اینجا نمی آمد. عوضش شش تا پنجره کوچک ، دوتا دوتا نشسته اند در تن این دیوار...
داشتم می گفتم عطر بهارنارنج نمی آید، فقط خنکای ِ بی باد و نرمی کلمه هایی که از پنجره بیرون می روند از دهان من با دود...


این پل هم نمی دانست. این رود هم نمی دانست. باز هم خنکای ِ نسیم بود و من و کلامی که با دود بیرون می شد و می گفت: اینجا همه ی ِ آنهایی که دوست دارم هستند، روی این رودی که پر آب می رود ...


 آن اتوبوس هم نمی دانست، و من هم نمی دانستم خوابم می برد  با آن هدفون توی گوشم و بعد بیدار می شوم با آن وهم نت های ِ مرموز و اتوبوسی خالی که انگار تویش گیر افتاده بودم و بعد باز خنکای ِ بی باد و سکوتی که می گفت همه کسانی را که دوست دارم پیشم دارم.
 
این کلمه ها نمی دانند، من هم نمی دانم که چرا آن وحشت لذت شد کلمه که شد و چرا این لذت اندوه شد نوشته که شد و و چرا همه این ها، این همه ناقص حتا، لذت شدند...  ،  






۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

...

دلو بیارید

آب برآرید

 

وه که شکفته ست

شاخه ای از ماه

تنگ دل چاه


منصور اوجی/هوای باغ نکردیم



۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

من شهوت شنیدن دارم

همیشه دلم می خواسته کسی برام بخونه، شعر کمتر، داستان بیشتر، یا فیلم نامه یا نمایشنامه. اما هر بار که چند صفحه از کتابی رو دادم دست دوستی که واسم بخونه و خواستم من همین طوری که چشمام رو بستم همه ی ِ فضاهای خونده شده رو تصور کنم، بعد از یکی دو صفحه متن به خودم برگشت داده شده تا خودم با صدای بلند بخونم.
من شهوت شنیدن دارم، شنیدن صدای دوست هام، شنیدن نمایشنامه، موزیک.
عذر همه برای نخوندن این بوده که صدام خوب نیست پس خودت بخون. این بهونه نیست؟ این محروم کردن من از شنیدن نیست؟ مهم نیست صدات چقدر با استانداردهای مورد علاقه ملت جوره، مهم اینه که چطور می خونی. چقدر حس می کنی و چقدر غرق می شی تو راویِ شعر، داستان، نمایشنامه، فیلم نامه یا هر متن دیگه، حتا متن فلسفه.  ...
گاهی فکر می کنم آگهی بدهم بگویم من فقط بیست و چند سال دارم، اما از بچگی دلم می خواسته کسی برایم بخواند. خوب بخواند. حقوقش را هم می دهم.
فکرش را بکن یک بار مجبور شدم همه ی ِ نور زمستانی را بخوانم و همه نقش ها را هم بازی کنم. لذت بخش بود اما نه اندازه وقتی که داشتم می شنیدمش. بیایید دست کم یک کاری کنید من یه سایتی چیزی پیدا کنم که کتاب ها رو خونده باشه، ترجیحن فارسی یا انگلیسی..  
یا یه یکی پیدا کنین واسم این متنا رو بخونه.
تنها لذت دیدن فیلم "خواننده" برای من همین بود که کمی از خودم رو توش می دیدم.


۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

حافظ گفته بود...

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغ اند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گرچه صد رود است از چشمم روان
زنده رود باغ کاران یاد باد


۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

...

...
تو در بر من بودی
همچنان خفته.
تو را باز آفریده بود روز
تو اما
هنوز نپذیرفته بودی
که روز بازآفریند
هم از آن دست که آفرینش وجود مرا نیز.


تو در روز دیگری بودی.

اکتاویو پاز/شاملو/همچون کوچه ای بی انتها
 


۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

چو چنگم خوش بساز...

ساز که می زنم، همه چیز تمام می شود. فرقی نمی کند کدام سازم دستم باشد. مهم هم نیست که چی می زنم. اما اصولن اگر از آن وقت هایی باشد که هرچه دلم بخواهد می زنم و نه قطعه های ِ این و آن را، بعدش می توانم بگویم رسمن خالی شده ام ...




توضیحی نسبتن طولانی

دیشب آن چند تا پست آخر را که گذاشتیم خواب ِ خرسی ای رفتیم، صبح که بیدار شدیم دیدیم چند تا ای میل از دوست های ِ کمی غیرمترقبه رسیده که سر جمع پرسیده بودند که من چرا این همه عصبانی شده ام! و  این که مگر اتفاقی افتاده این روزها که من توی بعضی پست هام بد و بیراه می گویم. جواب این که نه جدیدن اتفاقی نیفتاده و این پست  آخر یک نوع تسویه حساب با این شش ماه اخیر بود. و این که علی رغم خستگی این روزها که حاصل همین یک سال و نیم تهران و بالاخص این شش ماه آخرش است، بنده حالم کاملن خوش می باشد. حتا می توانم از شب های بی نهایت خوشی حرف بزنم که یک هفته هم ازشان نگذشته و از ظهر گل و گشاد یک شنبه.  و می توانم از آدم های با ظرفیتی بگویم که نمونه شان را کمتر می توانی پیدا کنی و خوشبختانه رفقای من هستند. اما آنچه نوشتم، معلوم است که گنگ و غلط انداز بوده. در نتیجه توضیحش این که:
خانه که داشته باشی، ممکن است برایت حکم کاروانسرا داشته باشد که هرکسی بیاید و برود. ممکن است هم که آدم هایی را انتخاب کنی که بدانی محرم خانه ات هستند و دلت می خواهد باز هم خودشان هوس خانه ات را بکنند و خانه ات هوس آنها را. خانه تن و دل هم برای من همان حکم را دارد. هر کسی راه پیدا نمی کند. حالا اگر یکی را به اشتباه توی خانه ات راه دادی و این آدم هر روز پلاچ ِ خانه ات شد من یکی که با تیپا می اندازمش بیرون، شما را نمی دانم. حالا بگیرید یک نفر را به اشتباه توی خانه تان راه دادید، چرا رک و راست نمی گویید بهش که این پلاچ بازی اش خسته تان کرده؟ خب من تجربه اش را دارم که اگر مستقیم بگویی شاید توی کت طرف نرود و ما اصولن مردمی هستیم که حرف راست توی کتمان نمی رود. پیشنهاد بعد: چرا با تیپا نمی اندازیدش بیرون؟
توی روابط احمقانه این مرز و بوم پر گهرمان دیده ام که مونث/مذکر ماجرا می ترسد دستش را بگذارد و یا لطفی در حق طرف ِ غیر همجنسش بکند که فقط دوستش است چون می ترسد طرف احساس کند که این نشانه این است که خب بیا من را بکن/به من بده، در نتیجه مونث/مذکر دستش را می گذارد، لطفش را می کند اما مدام حرکات عجیب و غریب دیگر از خودش بروز می دهد. از آن طرف هم مذکر/مونث قضایا یا جدن همین فکر را می کند یا بالکل فارغ از این قضایاست و اگر فارغ باشد متحیر حرکات عجیب و غریب طرفش می ماند. اشاره من به ترس و توهینی ست که هر دو تا ممکن است حس کنند. و من هم توی این مدت ازشان بی نصیب نبوده ام. پیداست که من مذکر قضایا بوده ام، اما شاهد ترس های مونث ماجرا هم بوده ام.
خب، می رسیم به بخش مربوط به عفت، که هم به جملات بالاترش اشاره دارد و هم ندارد. توضیح کامل ترش این که حدودن یک ماه پیش شاهد عفت بازی ای تهوع آور و مضحک بودم که به گمانم چیز مرسومی باشد توی این مملکت اما برای من همچنان تهوع آور باقی مانده. توضیح ندارد که توی این دوره و زمانه این بازی های عفت را باید برای حاجی آقاها بازی کرد و نه امثال ما که هیچ جوره توی کتمان نمی رود، چون ما یک توهم داریم که از داستان نویسی می آید و توضیحش طولانی ست و من هم توی شیراز زندگی کرده ام پس توضیحش بماند برای بعدتر.
و اما در مورد نظرات، نمی دانم این بلاگر چرا خر شده که نظرات را منتشر نمی کند، به محض این که از خریت افتاد نظرات را می گذارم.
پایانم پیام.          

پس نوشت: دست گذاشتن در یکی از لهجه های جنوب شرق کشور به معنای کمک کردنه، و دست گرفتن و به کسی نگاه کردن هم در فارسی امروز و دیروز به همین معناست. 


۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

تمامی راه ها

تمامی راه ها را به آغوش های تهی ختم کرده اند
من تمامی راه ها بوده ام
پس پشت کوه ها
روزها
رودها
سال ها
چشم به راهم یک لیوان
معجون فلس ماهی
چشم به راهم
یک بشقاب
حلزون...
گیاه های ِ تلخ دریایی...


...

شاید یکی از همین روزها
با دریا
پی ماهی هایی که مرده اند برویم
بپرسیم خواب کدام زن را می دیدند
که از تور پری ها به ساتور آشپزخانه ها و
تا دندان های ما نفس بریدند

شاید یک شب با وودکا برویم
با عمر خیام
همه ی ِ ریاضی های تنهایی را
خصوصی
رفع اشکال کنیم

از این شب جشن چشم ها
نمی دانی
چطور می شود پرسید
چرا به رودخانه خشک روز می ریزد
ماهی های مست دریا را؟


تلخ و مردافکن

بعد از شش ماه حالا جرات می کنم بگویم خسته شده ام، از این رفت هر هفته ای به تهران و برگشتن به اصفهان، از شش ماه هر هفته دو شب را توی ماشین گذراندن و وقت برگشتن، وقت رفتن تهی بودن. اصفهانم اصفهان نیست. تهرانم تهران نیست و راه هم راهی نمی کند. این روزها که ژست شادمان بودن و لبخند به لب داشتن در همه حالت ها اعتبار شده مثل همه گذشته ها که پریشان بودن و اندهگین بود اعتباربود، آدم می ترسد بگوید خب بله خسته شده دیگر. آدم می ترسد بگوید هیچ راهی نرفته که تمام و کمال راضی اش کرده باشد. آدم می ترسد بگوید بعضی شب هایش را آدم هایی از سر خود خواهی به گه کشیده اند، آدم هایی که توی آشپزخانه رفع حاجت می کنند و توی دستشویی غذا می خورند. آدم هایی که ظرفیت مهر ندارند و فکر می کنند اگر آن طور نگاهشان کردی یا دستشان را به محبت گرفتی قرار است ترتیبشان را بدهی یا اگر دختر باشی قرار است بهشان بدهی. نه عزیز بنده قصد ندارم ترتیب کسی را بدهم، هیچ وقت نداشته ام. ادعای عفت هم! ! نمی کنم و حالم از آنهایی که در سن و سال من ادعای عفت می کنند هم به هم می خورد.
اینجا باد که می آید، و ما چهار نفر توی این خانه می نشینیم و بعد مدتها نگاه می کنیم و می بینیم جز همین چهار نفر که هستیم کس دیگری نیست، می فهمم چیزی عوض شده در من که می توانم تنشخیص بدهم محبت برادرم، پدرم و مادرم را. می توانم گذر، می توانم قشعشعه ی ِ درد را تشخیص بدهم توی صورت این یکی دوست، در مشت آن یکی، در کلمات شکسته شکسته و خسته ی ِ آن یکی دیگر. گله نکنید اگر این روزها که قرار است از عید و خوشی بنویسم از خستگی ماه هایم و تجربه هایم می نویسم. اما می دانم، خوب می دانم که باید گاهی این ماسک لعنتی را از جلوی چشمشان برداشت و خوب نشانشان داد ذات حقیر بعضی آدم ها را، دروغ های حقیرترشان را، و پشت چهره آرام شان نفرتشان را.
خلاصه بگویم این روزها شراب تلخ مردافکن می خواهم خلاصه اگر بگویم...    


۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

46

 

نابینای توام

نزدیک تر بیا

فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم،

نزدیک تر بیا

که معنی زندگی را بدانم.

شمس لنگرودی/ملاح خیابان ها

23

سکوت تو

خشک رودی تفته است

نهال مرا مسوزان ،

[...]

سکوت تو

چاقویی زنگ خورده است

که به اره کردن ریشه های ِ کهنه ی ِ من می گماری.

[...]



شمس لنگرودی/ملاح خیابان ها

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

...

نفسم را به صبحگاهت گره بزن
نفسم را به هر آهت
به خون خسته ی ِ رگ هات گره
گره به چشمه ی ِ چشم هات
به چشمه ی خشکیده ی ِ کلمه های من
صدای تو
و صدای هر مرغی که به وایی دهان گشود
به هر محاصره ی ِ خلوت ِ روز
به هر نفسی که می کشی در دهانه ی ِ رودِ خشکیده ی ِ روز
به آینه های قدی فردا
به ماهتاب ِ دیشب ِ دیروز


* این شعر ِ چند سال پیش باشد برای همان که سببش بود و هنوز می خواند این صفحات را.

آن کدام خر است؟

آی ملت در شهر به ما پیشنهاداتی شده است. پیشنهاد داده اند ما یک فصل از رمانمان را تحویل بدهیم، یک فصل از پایان نامه مان را تحویل بگیریم.
آن کدام خر است که به بخت پشت می کند؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

توانایی کابوس شدن

اما بعضی حرف ها وقتی به گوشت فرو شوند، نگاهت چنان سنگین می شود که گوینده را از جایش بکند. بعضی از گوینده ها توانایی ِ کابوس شدن دارند. بعضی ها می توانند با یک جمله یک روز که هیچ، یک سالت را بسازند. نه فحش های این یکی که برای خنک شدن آن بخش سوخته گفت و نه تعریف های آن یکی ها، هیچ کدام خم به ابرویم و لبخند به لبم نمی آورد. نگاه می کنم ببینم این حرف از دهان کی در آمد. برای همین است که دیر عصبانی می شوم. اما این یکی جمله از دهان کسی در آمد که من هرجا نشسته ام کِرِدیت بارانش کرده ام. نه به خاطر شاعریش، برای آدمی که به گمانم بود و برای وزن سنگینی که در ذهن داشت.
اما در جواب آن حرف می شد فقط نگاه نکرد، می شد چند سوال پرسید و یک جواب داد. می شد پرسید کی تا حالا درد کشیدن ارزش شده؟ می شد پرسید مگر تو مسئول دردسنجی ِ دیگرانی؟ و می شد به جای این حرف ها یک کلام گفت: به چه خوب که این همه درد هیچ ردی در صورتم به جای نگذاشته و جدن چه خوب که هیچ ردی از درد در صورت آدم قابل تشخیص نباشد.
من این را دیر یا زود می فهمیدم که رد درد در صورتم پیدا نیست، اما بعضی آدم ها خودشان اصرار دارند کابوس شوند. چرایش همیشه برای من سوال مانده است.


...

به خورشید بگو چشم هایت را ببوسد
برهنگی کن با نسیم
تن آن بید را که می لرزد آرام کن
و سلام من را
به ابرهای که می روند
برسان