۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

تلخ و مردافکن

بعد از شش ماه حالا جرات می کنم بگویم خسته شده ام، از این رفت هر هفته ای به تهران و برگشتن به اصفهان، از شش ماه هر هفته دو شب را توی ماشین گذراندن و وقت برگشتن، وقت رفتن تهی بودن. اصفهانم اصفهان نیست. تهرانم تهران نیست و راه هم راهی نمی کند. این روزها که ژست شادمان بودن و لبخند به لب داشتن در همه حالت ها اعتبار شده مثل همه گذشته ها که پریشان بودن و اندهگین بود اعتباربود، آدم می ترسد بگوید خب بله خسته شده دیگر. آدم می ترسد بگوید هیچ راهی نرفته که تمام و کمال راضی اش کرده باشد. آدم می ترسد بگوید بعضی شب هایش را آدم هایی از سر خود خواهی به گه کشیده اند، آدم هایی که توی آشپزخانه رفع حاجت می کنند و توی دستشویی غذا می خورند. آدم هایی که ظرفیت مهر ندارند و فکر می کنند اگر آن طور نگاهشان کردی یا دستشان را به محبت گرفتی قرار است ترتیبشان را بدهی یا اگر دختر باشی قرار است بهشان بدهی. نه عزیز بنده قصد ندارم ترتیب کسی را بدهم، هیچ وقت نداشته ام. ادعای عفت هم! ! نمی کنم و حالم از آنهایی که در سن و سال من ادعای عفت می کنند هم به هم می خورد.
اینجا باد که می آید، و ما چهار نفر توی این خانه می نشینیم و بعد مدتها نگاه می کنیم و می بینیم جز همین چهار نفر که هستیم کس دیگری نیست، می فهمم چیزی عوض شده در من که می توانم تنشخیص بدهم محبت برادرم، پدرم و مادرم را. می توانم گذر، می توانم قشعشعه ی ِ درد را تشخیص بدهم توی صورت این یکی دوست، در مشت آن یکی، در کلمات شکسته شکسته و خسته ی ِ آن یکی دیگر. گله نکنید اگر این روزها که قرار است از عید و خوشی بنویسم از خستگی ماه هایم و تجربه هایم می نویسم. اما می دانم، خوب می دانم که باید گاهی این ماسک لعنتی را از جلوی چشمشان برداشت و خوب نشانشان داد ذات حقیر بعضی آدم ها را، دروغ های حقیرترشان را، و پشت چهره آرام شان نفرتشان را.
خلاصه بگویم این روزها شراب تلخ مردافکن می خواهم خلاصه اگر بگویم...    


هیچ نظری موجود نیست: