۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت(یک)

این پنجره خودش هم نمی دانست. روبروش دیوار، روی دیوار چهارگوش ِ روشنی که سایه سر من تاریکش کرده، پیوندش داده به تاریکی ِ بقیه ی ِدیوار.  هوا خنک بود، عطر بهارنارنج های شیراز اینجا نمی آمد. عوضش شش تا پنجره کوچک ، دوتا دوتا نشسته اند در تن این دیوار...
داشتم می گفتم عطر بهارنارنج نمی آید، فقط خنکای ِ بی باد و نرمی کلمه هایی که از پنجره بیرون می روند از دهان من با دود...


این پل هم نمی دانست. این رود هم نمی دانست. باز هم خنکای ِ نسیم بود و من و کلامی که با دود بیرون می شد و می گفت: اینجا همه ی ِ آنهایی که دوست دارم هستند، روی این رودی که پر آب می رود ...


 آن اتوبوس هم نمی دانست، و من هم نمی دانستم خوابم می برد  با آن هدفون توی گوشم و بعد بیدار می شوم با آن وهم نت های ِ مرموز و اتوبوسی خالی که انگار تویش گیر افتاده بودم و بعد باز خنکای ِ بی باد و سکوتی که می گفت همه کسانی را که دوست دارم پیشم دارم.
 
این کلمه ها نمی دانند، من هم نمی دانم که چرا آن وحشت لذت شد کلمه که شد و چرا این لذت اندوه شد نوشته که شد و و چرا همه این ها، این همه ناقص حتا، لذت شدند...  ،  






هیچ نظری موجود نیست: