بعضی وقت ها باید پای پنجره بایستی، هیچ کلمه ای هم با دود نرود، پروانه ای به هوای هوسی وصیتش این که با پیله بگوید خیال ِ بیرون شدنم را دست رد به سینه زده ام خام-خیالم زاده نشدن به آفتابی که غرق غروب خواهد رفت.
بعضی آدم ها با خودشان می برندت چشم هایشان دست چشم هایت را می گیرد رنگ ِ رنگ ها را نشانت می دهد، معلوم نیست از کجا آورده اند این چیزهای کوچک را، این نت های نشئه آور را معلوم نیست از کجا آورده اند که ارزانی گوش هایت می کنند، در ِ آن جهان دیگری را که خودشان درست کرده اند برایت باز می کنند، دنیای ِ آرام، رنگ، قصه، دنیای ِ عطر بهارهای ِ دور، در برگرفته شده ای، همه چیز در برت گرفته و تو فقط وقتی می فهمی که فردا شده است و هرگز به خاطرت خطور نمی کند که به تو نگفتند من پیر می شدم و کسی از راهروها نمی پرسید چرا/ کار دیگری نمی شد کرد ...
عطربهارنارنج گرفته بود همه ی ِ حافظیه، کسی آرام می خواند، خل های ِ دورِحافظ-چرخ به طواف بودند، زمزمه ی ِ آرامی بود عشق اما از پیش مهمانی تمام شده بود و در را بسته بودند ...
بعضی وقت ها باید پای پنجره بایستی، نرمه کلامی با دود، به بادی که می آید سلام کنی، و تنت را عریان کنی، و خودت را بشویی در همه ی ِ آنهایی که باد با خودش برده و هرگز نگویی فراموش کن امروز هرگز نمی آید فردا کنار تخت نشسته مراقب است چیزی عوش نشود دیروز در آن قاب تلویزیون تصویر دارد صدایش قطع شده پرستار داروی بیهوشی تزریق می کند و وقت ملاقاتت تمام است ...
بعضی وقت ها، بعضی صداها، بعضی آدم ها، بعضی ساعت ها، بعضی لحظه ها، وقت ها، وقت ها ...
بعضی آدم ها با خودشان می برندت چشم هایشان دست چشم هایت را می گیرد رنگ ِ رنگ ها را نشانت می دهد، معلوم نیست از کجا آورده اند این چیزهای کوچک را، این نت های نشئه آور را معلوم نیست از کجا آورده اند که ارزانی گوش هایت می کنند، در ِ آن جهان دیگری را که خودشان درست کرده اند برایت باز می کنند، دنیای ِ آرام، رنگ، قصه، دنیای ِ عطر بهارهای ِ دور، در برگرفته شده ای، همه چیز در برت گرفته و تو فقط وقتی می فهمی که فردا شده است و هرگز به خاطرت خطور نمی کند که به تو نگفتند من پیر می شدم و کسی از راهروها نمی پرسید چرا/ کار دیگری نمی شد کرد ...
عطربهارنارنج گرفته بود همه ی ِ حافظیه، کسی آرام می خواند، خل های ِ دورِحافظ-چرخ به طواف بودند، زمزمه ی ِ آرامی بود عشق اما از پیش مهمانی تمام شده بود و در را بسته بودند ...
بعضی وقت ها باید پای پنجره بایستی، نرمه کلامی با دود، به بادی که می آید سلام کنی، و تنت را عریان کنی، و خودت را بشویی در همه ی ِ آنهایی که باد با خودش برده و هرگز نگویی فراموش کن امروز هرگز نمی آید فردا کنار تخت نشسته مراقب است چیزی عوش نشود دیروز در آن قاب تلویزیون تصویر دارد صدایش قطع شده پرستار داروی بیهوشی تزریق می کند و وقت ملاقاتت تمام است ...
بعضی وقت ها، بعضی صداها، بعضی آدم ها، بعضی ساعت ها، بعضی لحظه ها، وقت ها، وقت ها ...
۱ نظر:
زاده نشدن به آفتابی که غرق غروب خواهد رفت...
چه کرد این سخن های نهان با دل و جان بماند،نرمه کلامی با دود،با یاد،با عطر بهار نارنجی که گل کرده بر لبان درخت...
جز که به سر هیچ نمی توان گفت.
روزگار به کام.
ارسال یک نظر