۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه
عمل کن برادر
پ.ن: می تونین برای فهم بیشتر قضیه به این پست روشنگر رجوع کنید.
۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
Possibly Maybe Probably Love
I love them!
With you dozen a day
But after a while I wonder
Where's that love you promised me?
where is it?
Possibly maybe probably love
How can you offer me love like that?
...
How can you offer me love like that?
Im exhaused
Leave me alone
۱۳۸۷ آذر ۲۶, سهشنبه
اطلاعیه صنف مسافران بی بلیط سه شنبه فلک زده یخ زده تا ساعت دو شب ترمینال آرژانتین
برف نو
سلام
وُ
زهر مار
پ.ن: بقیه اصناف هم می تونن شرکت کنن تو این، همین که نوشتم.
۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه
...
و با تو سخن می گویم
و به دست های خود می نگرم
که پر از تو است
و در سر تا پای خود
تن تو را حس می کنم
نام تو در سرم می پیچد
که رساتر از های و هوی دنیاست
ولی تو را به فراموشی می سپارم
چون باغبانی که
گلها را به سکوت باغ می سپارد
زیرا باز به سوی تو خواهم آمد
زیرا به ناگاه تو را خواهم نامید
و با تو سخن خواهم گفت
* بیژن جلالی/ بازی نور
۱۳۸۷ آذر ۱۹, سهشنبه
...
نه، نمی نویسم.
نه، نمی نویسم.
نه، نمی نویسم.
اما اگر بنویسمش، نگران وقتی ام که بنویسمش.
وقتی که بنویسمش...
شقایق، تو بنویسش...
۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه
این شهرمه گرفته را...
آن تهران پارک پرواز، تهران خیابان مخابرات، تهران خانه کوچک نواب، تهران تجریش، تهران خیابان گاندی، تهران ِ ال کفه، تهران وقتی که علی ایران بود، و تهرانی که توریستش باشم را دوست دارم. دوستش دارم وقتی از چهار راه امیرآباد می روم به سمت ونک، شب های سه شنبه، وقتی از کردستان می گذریم و نگاه می کنم سرخی پشت ماشین هایی که از بزرگراه پایین دست می گذرند، سفیدی ِ پیشانی آن همه ماشین که از بزرگراه پایین دست می آیند، اما نه به سمت تو... برای خودشان...رودی دو تکه با جریان سرخ که می رود و جریان سفید که می آید...
وقتش است شیراز را از مکان پروفایل حذف کنم... دیگر چندماهی هست که یادش نمی کنم ...
اما این یکی شهر را دوست دارم، این شهر کوچک را که به اصفهان چسبیده، بخشی از اصفهان است، اما مردمانش را انگار از خوزستان جمع کرده اند و یکجا آورده اند اینجا. وقتی توی خیابان هاش راه می روی هراس این که سگ پاچه ات را بگیرد نداری. سر هر کوی و برزنش ماشین پاچه گیری نایستاده تا مواظب ک.س و کون ملت باشد.
توی این شهر مردم مثل کرم به هم نمی لولند، اینجا خیابان انقلاب ندارد، اینجا پارک هاش پر از موتور نیروی پاچه گیری نیست. اینجا محله قدیمی ندارد، اینجا سرت را که بالا می کنی می توانی آسمان را ببینی، ساختمان های بی ریخت و بدقواره تهران توی سرت نمی کوبد، اینجا عدد مغزت را نمی ترکاند، عدد آدم، عدد ماشین، عدد خیابانخواب، عدد دروغ، عدد بی تفاوتی، عدد مرگ، عدد صدا، عدد پول، عدد بچه های فال حافظ شیراز فروش، عدد رابطه های یکی از پس دیگری کشف خیانت. مترو ندارد اینجا که چنان مردمش در هم بچپند که بفهمی پوچ، که بفهمی سرهای خمیده، که بفهمی باید دندان تیز کنی، که بفهمی تو هم یکی مثل بقیه، اینجا پتک به سرت نمی زنند هر لحظه...
از ته کوچه به سر نگاه می کنم و می روم به سمت پرسپکتیو مه گرفته اش، از خیابان هاش می گذرم، سردم است، می دانم هیچ کجاش آشنایی ندارم، حتا یک نفر، اینجا همه نیستند و تو تنهایی، تهران نیست که همه باشند و تو تنها باشی، می گذرم از مه خیابان های پر درختش، صبح باشد، عصر باشد یا شب، مه هست همیشه هست.
این شهر اگرچه دیر می خوابد اما دارد لحظه های سکوت مطلق و دیوار و پنجره و آرامش.
دوستش دارم اگرچه همیشه باد می آید، باد سرد، باد خاک ...
اما این شهرمن نیست، زمین من نیست...
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
وقتی مه همه جا را بگیرد می نویسم
پستی هست پست مفصلی که برای کسی پخشش نکرده ام حتا برای خودم، پست دیگری هست، پست مفصل دیگری درباره شماها که قدیم تر بوده اید، برای آنهایی که حق آب و گلی به بلاگ نویسی دارند. می نویسم. اما نه حالا، وقتی مه همه جا را بگیرد می نویسم. مه، این مه که بیاید...
پس کلوم: من نمی دونم چرا یهو جو می گیردم به زبان فصیح نوشتاری می نویسم. شما ببخشید دیگه. ایشالا اصلاح و تربیت می شم.
بیا جان خودت یه تاکسی بگیر مهران، مرا به خانه ام ببر.
رسیدم دانشگاه قفل کمدم از جا کنده شد.
درس دادم. درس دادم. با هیجان آمدم بیرون کیف لپ تاپ پروازی به هوا و سقوطی به زمین، حرکات ژانگولر ... بندش کنده شد.
گفتم زنگ بزنم ببینم دنیا دست کدام یکی از خداهاست، فرمودن شماره شما قطع می باشد مگر آنکه هوار تومن پول به حلقوممان بریزی.
رفتم خانه تلفن خانه هم مسدو بود دوطرفه.
هزار زحمت و زحمت و زحمت روی ترجمه ای که گوف استاد عزیزمان است که گفتمان تاریخی را با زبانشناسی تاریخی عوضی گرفته. فرمودند: دیروز باید می آوردی، امروز برو ماستت را بخور که خربزه آب است.
تلاش مذبوحانه برای یک نمره بیشتر گرفتن از استادی که خودش هنوز نمی داند توی سوالش چی نوشته! کور خوانده ام این استاد نه از آن استادهاست. بله عزیز. ولی معلوم نیست کلأ از کدام استادهاست. بله عزیز.
دست آخر هم خبر به اغما رفتن بلاگی که این همه دوستش دارم.
حالا خداییش بیایید با این همه شانس که من دارم یک اسم مناسب برایم انتخاب کنید. امیر چندان موجه به نظر نمی آید. نه؟ مودب باشید لطفأ وگرنه بی شوخی حذفتان می کنم.
۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه
... حتا اگه خلافش ثابت بشه
باور نکردی.
فرض همه و تو هم بر این بود که من دروغ می گم، حتا اگه خلافش ثابت بشه.
من چرا این فرض رو یاد نمی گیرم؟
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
هایکویی که شما ندیدید
حتا آن موقع هم
که پدرم در بستر مرگ بود
دست از گوزیدن برنمی داشتم
( یامازاکی سوکان- 1464_1552)
این هم اصل ژاپنیش و ترجمه ی انگلیسیش.
Even at the time
When my father lay dying
I still kept farting
Endless Song
Is it hard to go on
Make them believe you are strong?
Don't close your eyes
All my nights felt like days
So much light in every way
Just blink an eye
I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly
All your smiles, all is fake.
let me come in, I feel sick,
gimme your arm
From the shadow, to the sun only one
Step and you'll burn
Don't stay too high
I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly
Is it why in your tears,
I can smell the taste of fears
It’s all around
All my laughs, all my wings
They are graved inside your ring
You were all mine
I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly
صبحانه
از نان ِ زهر تکه سهمی
ناشتای خون دلت
دیر یا زود
خدای ِ خانه
دست به کار ِ تکلیف مهمان خون آشامش خواهد شد ...
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
مهرانی که تو باشی!
مهران ... که فقط دلش می خواست پرستار بشود و نه هرگز دکتر، و شد. مهران ... که با آن همه استعداد نقاشی فقط عشق کتاب های جاسوسی بود. مهران عجیب که هر کلمه، هر واکنش، هر حرکتی برایش بهانه ی کاریکاتور بود...
مهران که یهو گیر می داد به یه چیز کوچیک و ول کن نبود تا بفهمه قضیه چیه.
حالا فکر کن، من یه بار گفتم: یه مشت خر می آن مدرسه، یه مشت کتاب هم بار ِ خودشون می کنن. فرداش کلمه هام تبدیل شدن به این:
مهران کجایی این همه تو دانشگاه علامه فحش می دم یه کاریکاتور تو همین مایه ها بکشی؟!
...
اینجا و آنجا
بر خرابه های خانه ی سوخته ی من
(یاگی شوکیا-نی)
on the ruins of my burned house
* از کتاب Haiku/edited by Faubion bowers.
** ترجمه فارسی از خودمان می باشد.
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
عشق یک طرفه
.
.
.
البته جناب دکتر بنده عادت دارم به عشق یه طرفه. با کامپیوترهام در طول تاریخ، با دی وی دی پلیرهام، با ویدئو، با تلویزیون، با ...
شما نمی دونید این جریان ارثیه یا نه؟ چطوری می شه بر طرفش کرد.
پ.ن: من پیش مشاور هم می رم.
دعای بلاگر
ببینید ... بگذارید توضیح بدهم...
۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه
با سلام به زبل خان ( حدیث جدید)
شب عاشقان بی دل...
کارمند سفیدپوش با خنده، خطاب به مشتری که به باران بیرون پنجره خیره شده:
کارمند: هوا هوای عشاقه ها.
مشتری: آقا یه بسته کاندوم بدین لطفن.
۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه
چون تو نمی فهمی
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
هیچ
اه این دیگه چه جور آدمیه؟
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
تا ریا ورزی و سالوس آدم نشوی
اینا یا حافظه شون خرابه یا خیلی پررو تشریف دارن.
2. اصلن حال نمی ده که به خاطر کتاب نداشتن نری سر کلاس پهلوی.
3. مورگان فریمن اگه تو ایران به دنیا می اومد، نقش ِ حاج آقاها رو بازی می کرد.
4. موضوع: کیارستمی ... نقطه سر خط .
۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه
۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه
چنین می گن بزرگان
گفت: ... چون می دونم همیشه تو هستی.
گفت: یهو دیدی برگشتی دیدی من نیستم خوردی زمین.
۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
کی گفته؟
2. مشترک ِ مورد ِ نظر مدت هاست به کسی دسترسی ندارد.
3. دوست ِ احساساتی ِ من! رفیق ِ گهگاهی ِ من! که من هم گاهی واقعن دلم برایت تنگ می شود، این کلمه های ِ محبت آمیز رو همین جوری ننویس، کلمه هاتو حروم نکن، بذار به یکی بگو که واقعن باید بگی، از آدمی که حرفش به تخمش هم بند نیست متنفرم.
4. از محافظه کارها، از آدم های ِ دو دو تا چهارتا هم متنفرم، امید است که هرچه زودتر به دَرَک بپیوندند.
4. شنبه که تیمبوکتو رو خوندم، نگاه کردم دیدم دیگه هیچی کتاب ِ داستان ندارم، گفتم تو کتابخونه ی ِ تهرانم یک چیزی پیدا می کنم برای ِ این چهار روزی که اصفهانم، توی ِ این برهوت، رفتم و مات شدم، کی این کتابخانه خالی شد از داستان و فیلم نامه و شعر و نمایشنامه؟ کی پر شد از کتاب ِ زبانشناسی؟ همین طوری هاست که آدم مجبور می شه کتاب رو روی ِ مونیتوری که نمی تونه لمسش کنه بخونه. باید عین شاگرد خنگا به مونیتور خیره بشی خیلی هم نمی تونی باش قر بیای و مچالش کنی یا کنارش یادداشت بنویسی. خلاصه این که نمی تونی باش عشق کنی یا این که اینقدر پیج و تابش بدی که حالش به هم بخوره، اگه کسی بلده به منم یاد بده.
5. به گند کشیدن ِ عشق اجباری نیست، برای ِ این که از حال لذت ببرین لازم نیست گذشته رو به گا بدین.
6. این ها هجوم ِ هذیان های ِ یک آدم ِ تازه از راه رسیده در ساعت ِ پنج ِ صبح بود، وقتی بلاگر خر شده بود و باز نمی کرد.
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه
تفسیر پساپستمدرنیزاسیونی از حافظ بر پایه ِ نظریه ی ِ تقلیل گرای ِ هولداشتاین
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟
1. در شعر بالا حافظ ِ عزیز دو تا مسأله رو به صورت ِ خبری می گه و بعد دو تا سوال می کنه. اول این که قطعن یه زمانی بوده که شیراز شهر ِ یاران بوده و خاک ِ مهربانان. دوم اینکه در زمان ِ سرودن ِ شعر دیگه شیراز شهریاران و خاک ِ مهربانان نبوده. پس حافظ ِ بیچاره هم تجربه ش کرده، هم یهو دیده نیست دیگه.
2. شجریان هفتصد سال بعد از حافظ با سوز و گداز همین بیت رو می خونه. نتیجه ی ِ منظقی این که از یه دوره ای در زندگی ِ حافظ به بعد و تا زمانه یِ ما اثری از شهر ِ یاران و خاک ِ مهربانان باقی نمونده.
احتمالات ِ وارده:
1. یهو زلزله اومده همه ِی ِ یاران و مهربانان رو بلعیده و حافظ رو با ِ بی مروتا ِ نامرد تنها گذاشته!
2. احتمالن شجریان در مورد ِ تجربه ی ِ خودش حرف نمی زنه، چون از زمان ِ حافظ به بعد که افراد ِ مذکور وجود نداشتن!
3. به همین ترتیب که شجریان توهم زده که یه زمانی اینا وجود داشتن حافظ هم اون موقع ها گمونم توهم زده بوده. توهم زدگی که بیماری ِ عصر ما هست ولی عصر حافظ چی؟ اون موقع که شیشه نبوده، بلکه هم سفال می کشیدن ملت!
پ.ن: در مورد آدمای ِ موجود قضاوت کنین!
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
سوال
دوست من میگه:همه چیز به کنار من نمی فهمم چرا نمی خواست بقیه ی ِ مراسم رو هم مردش اجرا کنه؟!
حالا جدن کسی سر در می آره؟
پ.ن: بدون اجازه ی ِ صاحب قول نوشتم، مثل همیشه.
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
بلکفیلد ِ لعنتی
Is a mixed up man and I guess that's me
The sun's in the sky but the storm never seems to end
It's a place of sorrow but we call it a home
And the darkest thoughts, yeah I guess they're my own
There's wealth in the bank but there's nothing to show inside
In a special place that I call my life
The father was cruel and he lost his wife
But I don't see either cos I live across the street
It's a beautiful thing when it starts to rain
A man who drinks just to drown the pain
And I can't stop from dreaming there's something else
We are a fucked up generation
It's cloudy now
We gotta get out of here
It's cloudy now
بلکفیلد ِ لعنتی !
۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه
موی خوش حافظه
مو فرهنگ لغت رو از سر تا ته حفظ کرد
اما نمی تونه شغل ِ خوبی پیدا کنه
و هیج کس هم دلش نمی خواد
با حافظه ی ِ فرهنگ لغت ازدواج کنه!
-تق تق!
+کیه؟
-من!
+من، کی؟
-درسته!
+چی درسته؟
-منکی!
+این همون چیزیه که می خوام بدونم.
-چی می خوای بدونی؟
+می، کی؟
-بله دقیقن!
+دقیقن چی؟
-بله، من یک دقیقنچی به همراه دارم!
+دقیقن چی به همراه داری؟
-بله.
+بله، چی؟
-نه، دقیقنچی!
+این چیزیه که منی می خوام بدونم.
_عرض کردم دقیقنچی.
+دقیقن چی؟
-بله!
+بله، چی؟
-بله همرهمه.
+چی همراهته؟
-دقیقنچی، دقیقنچی چیزیه که همراهمه.
+من، کی؟
-بله!
+برو بابا!!
-تق تق ...
پ. ن: درسته که روزگار ِ سیلوراستاین خوندن گذشته و از سن ِ من هم گذشته برداشتن اینجور کتابا و از سر تا ته خوندنشون. ولی حتمن یه چیزی بود که گیر داددم بهش، نه؟ مکالمات ِ من با برخی دوست ها و آشناها و شاگردها و استادهام دقیقن همین شکلیه! شما هم حتمن تجربه اش کردین. آدم شاد می شه در بعضی مواقع!
۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه
...
به چه فکر می کنی سبزه ی ِ تشنه؟
- ماه از شاخه های آب می وزد هنوز...
- به سفینه ی ِ دورت در خلأ نگاه
دهان به چه باز می کنی فضانورد ِ معلق؟
-ماه از شاخه های ِ آب می وزد هنوز...
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
فمینیسم و عینک
حالا شده این جریان ِ فمینیسم. اگر کسی بی رو در واسی بگوید که فمینیست است و ... این قضیه یک واقعه برای ِ مسخره بازی و اسم گذاشتن و ... می شود. این وسط زنان نویسنده، کارگردان، اساتید ِ دانشگاه و دیگرانی که برای ِ خودشون جماعتی دور و بر دارند، خیلی ترسانند از این ک بهشون بگن فمینیست. و با افتخار ِ عجیبی اعلام می کنن که فمینیست نیستن.
این اعلام ِ «من فمینیست نیستم » به نظر ِ من یک نوع پرستیژ ِ پنهان داره. قدیم تر ها این واسه من نشانه ی ِ هنرمند بودن ِ طرف بود اما حالا نشونه ی ِ خریت ِ محضشه...
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
شیراز و تهران
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
No one is there
So, I prefer to lie in darkest silence alone ... listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.
No, no, no ...- not one living soul and there is nothing (left) to say, in darkness I lie all alone by myself, sleeping most of the time to endure the pain.
I am not breathing a word, I haven't spoken for weeks and yet the mistress inside me is (secretly) straining her ears. But there is no-one, and it seems to me at times that with every passing hour another word is leaving my mind ...
I am the mistress of loneliness, my court is deserted but I do not care. The presence of people is ugly and cold and something I can neither watch nor bear.
So, I prefer to lie in darkness silence alone, listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.
No, I don't speak anymore and what should I say, since no- one is there and there is nothing to say? All is oppressive, alles ist schwer, there is no-one and NO-ONE IS THERE ...
آرژانتین فقط
غیبت
وقتی غیبت می کنی منتظری وقتی برگردی اتفاقایی افتاده باشه که همه رو یه جا می شنوی.
وقتی برگشتم، سه تا کتاب منتظرم بود و چند تا خبر خوب. خیلی وقت بود هیچ بسته ای چند روز توی خونه انتظارم رو نمی کشید. خیلی وقت بود.
خلاصه تصمیم گرفتم یه چند روز دوباره غیبت کنم.
ممنون آجی!
نتیجه ی ِ اخلاقی: غیبت ، از هر جا ( حتا از زندگی هم) که باشه خوبه!
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
میشد هر پنج نفرمون مرده باشیم. آب از آب تکون نمیخورد. فقط دیگه نبودی.
ایمان پیدا کردهم حالا که من نوسترآداموسم، تا حالا این شاید بار ِ پنجم یا ششمه که یه چیفزی مینویسم و اتاق میافته. یادم باشه از این به بعد درباهی ِ تصادف و دره و اینجور چیزا ننویسم، یا اگه مینویسم یه صحنهای رو بنویسم که خودم تنها باشم(بنده خداها، همراهای ِ من چه گناهی کردهن؟!) میشه هم یه کار ِ دیگه کرد.صحنهی ِ ته ِ دره رفتن ِ هرچی آدم که خوشم نمیآد رو بنویسم. با سواری خیلی طول میکشه! اتوبوس میگیرم!
در ضمن واقعهی ِ دیروز نشون داد که یه راه ِ بدون ِ دردسر و مطمئن، صددرصد تضمینی برای ِ خودکشی هست. من صحنهی ِ خودکشی خودمو بنویسم، اونوقت چه بخوام و چه نخوام اتفاق میافته. سفارشات ِ شما هم پذیرفته میشود.
خوانندگان ِ محترم، به اطلاع میرسانم که از همین حالا که این متن نوشته شد، چه شما بخونید و چه نخونید امکان ِ اتفاق افتادنش هست. مواظب ِ من باشید!
بس که مسخره کردیم این جماعت ِ ماورایی رو، دارن انتقام میگیرن نامرد!
طالع ِ نحس...!
پ.ن: بنده قرار بود گزارش ِ سفر رو بنویسم و با عکسهاش بذارم رو بلاگ، ولی فعلن شرمندهم. هنوز محو ِ صحنهی ِ تصادفم و دارم به فکرهایی که آخرین لحظه از مغزم؟ میگذشت فکر میکنم. پس تا بعد!
پ.ن: کیسه ندوزین، هرچی اتفاق ِ مزخرفه میافته! اتفاق ِ خوب نمینویسیم.
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
آلت ِ زبان مردانه و زنانه
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
...
مجموع شدن و ماندن...
دارم به آخرین نت ِ consolation اثر لیست فکر می کنم و به پیانوی ِ تیتراژ ِ پایانی ِ چشمه.
۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه
چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟
واقعن چطوری می شه که همه ی ِ کسایی که در حد این آدم، کمتر یا بیشتر بودن به راحتی به گا می رن؟
یعنی این فرهنگه نمی پذیره که کسی عوض بشه؟ یا این که اصلن کسی عوض نمی شه؟
سخته برای یه آدمی که همه تحویلش می گرفتن که حالا کسی دیگه تحویلش نگیره، که ببینه همه یه چیزی تو مایه های ِ بقیه باهاش برخورد می کنن و همه ی ِ شکوهش از دست رفته.
فکر می کنم همه ی تقصیر ِ این که گوگوش از چشم افتاد، گردن ِ خودش نیست. چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟
۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سهشنبه
On the back of his head he had another face
Was it a woman's face or a young girl?
They said to remove it would kill him
So poor Edward was doomed
The face could laugh and cry
It was his devil twin
And at night she spoke to him
Things heard only in hell
But they were impossible to separate
Chained together for life
Finally the bell tolled his doom
He took a suite of rooms
And hung himself and her from the balcony irons
Some still believe he was freed from her
But I knew her too well
I say she drove him to suicide
And took poor Edward to hell
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه
یکی، بعد از تصادف بلند شد راه رفت، نگاه کرد دید ماشینا از کجا میرن، با مسیر ِ ماشینا رفت، قسم میخورم از ماشینا تندتر میرفت، بلافاصله از دید ِ من خارج شد. هیچ اطلاعی از حافظهاش در دست نیست.
یکی دیگه رو آورده بودن بیمارستان، معتقد بود روی ِ تخت ِ بیمارستان میمیره، منظورش این بود که قطعن همهچیز تموم شده و اصلن گوش نمیکرد هرچی بهش میگفتن تو اصلن تصادف نکردی. فقط تصدف رو تماشا کردی.
یکی دیگه بود میگفتن سکته مغزی کرده، و همهی ِ خونوادش رو از دست داده. هر روز برای ِ سلامتی تا ته ِ بیمارستان به دو میرفت و برمیگشت. حالا حرف ِ کی راست بود من نمیدونم. مگه نه این که کسی که سکته مغزی کرده نمیتونه حتا حرف بزنه؟ یعنی دکترا دروغ میگن؟
وقتی منو آوردن خونه یکی تازه تصادف کرده بود و خونریزیش بند نمیاومد، ولی حاضر نبود پانسمانش کنن... حافظهاش کاملن سر جاش بود.
حافظهی ِ منم داره کم کم راه میافته. ولی هنوز کلی مورفین بهم تزریق میکنن، تا میاد یادم بیاد درد شروع میشه، مورفین تزریق میکنن، آروم میخوابم. »*ارواح ِ بلومز، کنی کارلسون خوان، 2008، انتشارات ِ پنگوئن
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
بعد از تصادف
بهتره به روی خودشون نیارن. به خونه ی ِپدری برگشتم به ناگزیر. چون نمی دونستم قبل از تصادف چکار می کردم بعد از ظهر ها، و یا صبح تا عصرها. اینجا می نویسم از این به بعد تا دوستانی را که بعد از تصادف گم کردم پیدا کنم و یا شاید دوستای ِ جدید پیدا کنم. و همین طور می نویسم تا جای ِ تصادف را بکنم توی چشم رفقایی که می خوان به خود بنده ی ِ «کنون-مرده-ممکن» بگویند هیچ اتقافی نیفتاده و صحنه ی ِ تصادف ساختگی بوده...