۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

عمل کن برادر

برو عمل کن، یه کم خاویار واست کار بذارن. بهت می آد بچه جان!

پ.ن: می تونین برای فهم بیشتر قضیه به این پست روشنگر رجوع کنید.

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

مولوی گفته

زکی عشق زکی عشق که ما راست خدایا!

Possibly Maybe Probably Love

Electric shocks?
I love them!
With you dozen a day
But after a while I wonder
Where's that love you promised me?
where is it?
Possibly maybe probably love

How can you offer me love like that?
...
How can you offer me love like that?
Im exhaused
Leave me alone

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

...

به ناگاه تو را می نامم
و با تو سخن می گویم
و به دست های خود می نگرم
که پر از تو است
و در سر تا پای خود
تن تو را حس می کنم
نام تو در سرم می پیچد
که رساتر از های و هوی دنیاست
ولی تو را به فراموشی می سپارم
چون باغبانی که
گلها را به سکوت باغ می سپارد
زیرا باز به سوی تو خواهم آمد
زیرا به ناگاه تو را خواهم نامید
و با تو سخن خواهم گفت


* بیژن جلالی/ بازی نور

ماهان

خداییش دایی ِ ماهان شدن اصلن سخت نبود.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

...

نه، نمی نویسم.
نه، نمی نویسم.
نه، نمی نویسم.
نه، نمی نویسم.
اما اگر بنویسمش، نگران وقتی ام که بنویسمش.
وقتی که بنویسمش...

شقایق، تو بنویسش...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

این شهرمه گرفته را...

تهران را دوست دارم وقتی هر سه شنبه شب، سوار یکی از این اتوبوس های سیرو سفر، آرام توی صندلی ام قلمروی پنج شش ساعته ام را ارزیابی می کنم و همین طور که از ترمینال آرژانتین و از آن خیابان های شیک می گذریم و می رویم به پایین و از ترمینال جنوب، از جنوب می گذریم و من همانطور که سعی می کنم اسم خیابان ها را بخوانم و بدانم از کجاست که می گذریم فکر می کنم که بعد از این سه روز ماراتن وقتش است که بخوابم.
آن تهران پارک پرواز، تهران خیابان مخابرات، تهران خانه کوچک نواب، تهران تجریش، تهران خیابان گاندی، تهران ِ ال کفه، تهران وقتی که علی ایران بود، و تهرانی که توریستش باشم را دوست دارم. دوستش دارم وقتی از چهار راه امیرآباد می روم به سمت ونک، شب های سه شنبه، وقتی از کردستان می گذریم و نگاه می کنم سرخی پشت ماشین هایی که از بزرگراه پایین دست می گذرند، سفیدی ِ پیشانی آن همه ماشین که از بزرگراه پایین دست می آیند، اما نه به سمت تو... برای خودشان...رودی دو تکه با جریان سرخ که می رود و جریان سفید که می آید...
وقتش است شیراز را از مکان پروفایل حذف کنم... دیگر چندماهی هست که یادش نمی کنم ...
اما این یکی شهر را دوست دارم، این شهر کوچک را که به اصفهان چسبیده، بخشی از اصفهان است، اما مردمانش را انگار از خوزستان جمع کرده اند و یکجا آورده اند اینجا. وقتی توی خیابان هاش راه می روی هراس این که سگ پاچه ات را بگیرد نداری. سر هر کوی و برزنش ماشین پاچه گیری نایستاده تا مواظب ک.س و کون ملت باشد.
توی این شهر مردم مثل کرم به هم نمی لولند، اینجا خیابان انقلاب ندارد، اینجا پارک هاش پر از موتور نیروی پاچه گیری نیست. اینجا محله قدیمی ندارد، اینجا سرت را که بالا می کنی می توانی آسمان را ببینی، ساختمان های بی ریخت و بدقواره تهران توی سرت نمی کوبد، اینجا عدد مغزت را نمی ترکاند، عدد آدم، عدد ماشین، عدد خیابانخواب، عدد دروغ، عدد بی تفاوتی، عدد مرگ، عدد صدا، عدد پول، عدد بچه های فال حافظ شیراز فروش، عدد رابطه های یکی از پس دیگری کشف خیانت. مترو ندارد اینجا که چنان مردمش در هم بچپند که بفهمی پوچ، که بفهمی سرهای خمیده، که بفهمی باید دندان تیز کنی، که بفهمی تو هم یکی مثل بقیه، اینجا پتک به سرت نمی زنند هر لحظه...
از ته کوچه به سر نگاه می کنم و می روم به سمت پرسپکتیو مه گرفته اش، از خیابان هاش می گذرم، سردم است، می دانم هیچ کجاش آشنایی ندارم، حتا یک نفر، اینجا همه نیستند و تو تنهایی، تهران نیست که همه باشند و تو تنها باشی، می گذرم از مه خیابان های پر درختش، صبح باشد، عصر باشد یا شب، مه هست همیشه هست.
این شهر اگرچه دیر می خوابد اما دارد لحظه های سکوت مطلق و دیوار و پنجره و آرامش.
دوستش دارم اگرچه همیشه باد می آید، باد سرد، باد خاک ...
اما این شهرمن نیست، زمین من نیست...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

وقتی مه همه جا را بگیرد می نویسم

ببینید هیچ سابقه ندارد من از خواندن بلاگی این همه هیجان زده بشوم، اما این بلاگ ... نمی گویم کدام بلاگ است، چون مفصل کار دارم باهاش و می نویسم مفصل درباره ش. توی همین لیست پایین صفحه هم هست، شما بگویید به نظرتان کدام بلاگ؟
پستی هست پست مفصلی که برای کسی پخشش نکرده ام حتا برای خودم، پست دیگری هست، پست مفصل دیگری درباره شماها که قدیم تر بوده اید، برای آنهایی که حق آب و گلی به بلاگ نویسی دارند. می نویسم. اما نه حالا، وقتی مه همه جا را بگیرد می نویسم. مه، این مه که بیاید...

پس کلوم: من نمی دونم چرا یهو جو می گیردم به زبان فصیح نوشتاری می نویسم. شما ببخشید دیگه. ایشالا اصلاح و تربیت می شم.

بیا جان خودت یه تاکسی بگیر مهران، مرا به خانه ام ببر.

پیش از صبح دیروز، توی راه بخاری ماشین خراب شد.
رسیدم دانشگاه قفل کمدم از جا کنده شد.
درس دادم. درس دادم. با هیجان آمدم بیرون کیف لپ تاپ پروازی به هوا و سقوطی به زمین، حرکات ژانگولر ... بندش کنده شد.
گفتم زنگ بزنم ببینم دنیا دست کدام یکی از خداهاست، فرمودن شماره شما قطع می باشد مگر آنکه هوار تومن پول به حلقوممان بریزی.
رفتم خانه تلفن خانه هم مسدو بود دوطرفه.
هزار زحمت و زحمت و زحمت روی ترجمه ای که گوف استاد عزیزمان است که گفتمان تاریخی را با زبانشناسی تاریخی عوضی گرفته. فرمودند: دیروز باید می آوردی، امروز برو ماستت را بخور که خربزه آب است.
تلاش مذبوحانه برای یک نمره بیشتر گرفتن از استادی که خودش هنوز نمی داند توی سوالش چی نوشته! کور خوانده ام این استاد نه از آن استادهاست. بله عزیز. ولی معلوم نیست کلأ از کدام استادهاست. بله عزیز.
دست آخر هم خبر به اغما رفتن بلاگی که این همه دوستش دارم.
حالا خداییش بیایید با این همه شانس که من دارم یک اسم مناسب برایم انتخاب کنید. امیر چندان موجه به نظر نمی آید. نه؟ مودب باشید لطفأ وگرنه بی شوخی حذفتان می کنم.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

... حتا اگه خلافش ثابت بشه

گفتم کلمه تنها دارایی منه.
باور نکردی.
فرض همه و تو هم بر این بود که من دروغ می گم، حتا اگه خلافش ثابت بشه.

من چرا این فرض رو یاد نمی گیرم؟

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

ببین جهان چگونه کرده است راست!

هایکویی که شما ندیدید

هیچ شک ندارم که این هایکو به فارسی ترجمه نشده، برای همین هم هست که خودم با کمال میل ترجمه ش می کنم، تصورتون رو از هایکو عوض می کنه. این هم از همان منبع ِ هایکوی ِ پایینی ترجمه شده.

حتا آن موقع هم
که پدرم در بستر مرگ بود
دست از گوزیدن برنمی داشتم
( یامازاکی سوکان- 1464_1552)

این هم اصل ژاپنیش و ترجمه ی انگلیسیش.

waga oya no/ shinuru toki ni mo/ he o kokite

Even at the time
When my father lay dying
I still kept farting

Endless Song


این اهنگ، این کلمات شاهد بودند، شاهدان من به یکسالی که گذشت، شاهدان سال بد، سال باد، تنها شاهدان من ...

Is it hard to go on
Make them believe you are strong?
Don't close your eyes

All my nights felt like days
So much light in every way
Just blink an eye

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

All your smiles, all is fake.
let me come in, I feel sick,
gimme your arm

From the shadow, to the sun only one
Step and you'll burn
Don't stay too high

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

Is it why in your tears,
I can smell the taste of fears
It’s all around
All my laughs, all my wings
They are graved inside your ring
You were all mine

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

صبحانه

جهان خانه ی من نیست
از نان ِ زهر تکه سهمی
ناشتای خون دلت
دیر یا زود
خدای ِ خانه
دست به کار ِ تکلیف مهمان خون آشامش خواهد شد ...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مهرانی که تو باشی!


اون شبی که برگشتم تهران و کسی نبود و دیوارای خونه بدجوری فشار می آورد، همون شب به دنبال نمی دانم چه رفتم و یک گنجینه پیدا کردم، گنج 10 ساله، از پیش دانشگاهی تا حالا. گنج مهران.
مهران ... که فقط دلش می خواست پرستار بشود و نه هرگز دکتر، و شد. مهران ... که با آن همه استعداد نقاشی فقط عشق کتاب های جاسوسی بود. مهران عجیب که هر کلمه، هر واکنش، هر حرکتی برایش بهانه ی کاریکاتور بود...
مهران که یهو گیر می داد به یه چیز کوچیک و ول کن نبود تا بفهمه قضیه چیه.
حالا فکر کن، من یه بار گفتم: یه مشت خر می آن مدرسه، یه مشت کتاب هم بار ِ خودشون می کنن. فرداش کلمه هام تبدیل شدن به این:
مهران کجایی این همه تو دانشگاه علامه فحش می دم یه کاریکاتور تو همین مایه ها بکشی؟!

...

بنفشه روییده است
اینجا و آنجا
بر خرابه های خانه ی سوخته ی من
(یاگی شوکیا-نی)

Violets have grown here and there
on the ruins of my burned house

* از کتاب Haiku/edited by Faubion bowers.
** ترجمه فارسی از خودمان می باشد.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

عشق یک طرفه

پروست می گه عشق بیماریه. خب انگار راست می گه. این بنده خدا تا حالا بارها به من گفته، به زبون بی زبونی، به کنایه، همه جوره گفته که آقاجان عشق تو یک طرفه ست، دست از سر من بردار و برو پی یار دگر. اما خداییش من نمی تونم، قرارمون این نبود که یهو درب و داغون شه، حالا یعنی تو این روزای سخت من ولش کنم برم؟ اول گفت: ببین جوی استیکم کار نمی کنه، گفتم عوضش می کنم واست، بعد گفت: اصلن اس ام اس نمی تونم بدم، گفتم باشه، درستش می کنم، بعد گفت: بین یکی دو تا از دندونام ریخته، گفتم اونم به چشم، بعدترش دیگه کلن a, b, c , رو نمی زنه... خداییش من باید به این رابطه ادامه بدم یعنی؟ شما که سر از کار عشق در می آرین بگین من چکار کنم؟
.
.
.
البته جناب دکتر بنده عادت دارم به عشق یه طرفه. با کامپیوترهام در طول تاریخ، با دی وی دی پلیرهام، با ویدئو، با تلویزیون، با ...
شما نمی دونید این جریان ارثیه یا نه؟ چطوری می شه بر طرفش کرد.

پ.ن: من پیش مشاور هم می رم.





دعای بلاگر

ببینید رفقا من الان زبانم بند آمده است، روز و شب «دعای بلاگر» خواندیم، حالا که بالاخره دعای ما مستجاب آمده بنده هرچه پست اینطرف و آن طرف ِ ذهنم جمع کرده بودم و گاهی هم پخش کرده بودم برای بقیه، از یادم رفته.
ببینید ... بگذارید توضیح بدهم...

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

با سلام به زبل خان ( حدیث جدید)

اگر خوشکلی ندارید لااقل آزاده باشید. ( امام امیر علیه السلام در روز عاشورا در دانشگاه علامه پس از نبرد حق علیه باطل)

شب عاشقان بی دل...

داروخانه. شب.

کارمند سفیدپوش با خنده، خطاب به مشتری که به باران بیرون پنجره خیره شده:

کارمند: هوا هوای عشاقه ها.
مشتری: آقا یه بسته کاندوم بدین لطفن.

شب

گرم
دلم
و دار اناری
سیاه مست ِ شرابی
که در دلت خفته ست ...

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

چون تو نمی فهمی

... اما گر گفتی خرابش کرده ای. توی رمان ساعت ها بود( و نه فیلمش) توی فیلم لَ بل هم بود، و هنوز هست. نباید عاشقش بشی، نباید لمسش کنی، باید بهش خیره بشی، دستش رو بپیچونی، اذیتش کنی، اذیت بشی، و بعد هم پشت دیوار حبسش کنی، گورش را بکنی خودت، اما نه افقی، گور عمودی. هزار روز طول می کشه، برای من گاهی هزار سال، شاید هم هیچ وقت، مزه زیر زبانت دارد. یادت باشه باید دویست بار عوضش کنی، چون تو نمی فهمی، از اول هیچ وقت نمی فهمی. بار اخر که عوضش کردی، یه چیز دیگه نشون بقیه بده. این اصل ِ ازلی ست، ابدی ست.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

هیچ

هیچ وقت حرفه ای ورزش نشد، هیچ وقت ورزش رو کاملن کنار نذاشت، هیچ وقت عاشق ِ کشته مرده ی ِ کسی نشد، همیشه دوست دختر داشت، هیچ وقت چاق نبود، هیچ وقت لاغر نبود، هیچ وقت تلاش نکرد چاق تر یا لاغرتر بشه، هیچ وقت پولدار نبود، هیچ وقت بی پول نبود، هیچ وقت ندیدیم بحران زده باشه به روحش، هیچ وقت ندیدیم چندان شاد باشه، هیچ وقت دشمن کسی نبود، هیچ وقت کسی دشمنش نبود، هیچ وقت از آرزوهاش نشنیدیم، هیچ وقت از سرخوردگی هاش نشنیدیم، هیچ وقت کافه نشین نشد، هیچ وقت بی ارتباط نبود با کافه، هیچ وقت خیانت نکرد، هیچ وقت سلیقه موسیقیش عوض نشد، هیچ وقت نفس زندگیش به شماره نیفتاد، هیچ وقت نفس زندگی کسی رو به شماره ننداخت، هیچ وقت هیچ وقت...
اه این دیگه چه جور آدمیه؟

حیک حیک

- رسیدی جوجه؟
- جیک جیک!

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

تا ریا ورزی و سالوس آدم نشوی

1. اینقد خوشم میاد از آدمایی که ناله های ِ خودشون رو بزرگ تر از سرطان می بینن و به چشمشون عظیم ترین زجر بشریه و به دیگران که می رسه، دردای بزرگشون رو چس ناله می خونن.
اینا یا حافظه شون خرابه یا خیلی پررو تشریف دارن.

2. اصلن حال نمی ده که به خاطر کتاب نداشتن نری سر کلاس پهلوی.

3. مورگان فریمن اگه تو ایران به دنیا می اومد، نقش ِ حاج آقاها رو بازی می کرد.

4. موضوع: کیارستمی ... نقطه سر خط .

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

خداییش چرا آدم وسط یه کتاب ِ جدی از دوراس" تخمینش این بود" رو می خونه " تُخمینش این بود" ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

چنین می گن بزرگان

پنج شش سال پیش بود این:

گفت: ... چون می دونم همیشه تو هستی.
گفت: یهو دیدی برگشتی دیدی من نیستم خوردی زمین.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

کی گفته؟

1. کی گفته کتاب خوان ها تنهایی ِ آدم ها را بهتر می فهمند؟ بی رحم ترین آدم ها همان دوستان ِکتاب خوان هستند، شعر و داستان خوان ها، از جمله خود من البته.

2. مشترک ِ مورد ِ نظر مدت هاست به کسی دسترسی ندارد.

3. دوست ِ احساساتی ِ من! رفیق ِ گهگاهی ِ من! که من هم گاهی واقعن دلم برایت تنگ می شود، این کلمه های ِ محبت آمیز رو همین جوری ننویس، کلمه هاتو حروم نکن، بذار به یکی بگو که واقعن باید بگی، از آدمی که حرفش به تخمش هم بند نیست متنفرم.

4. از محافظه کارها، از آدم های ِ دو دو تا چهارتا هم متنفرم، امید است که هرچه زودتر به دَرَک بپیوندند.

4. شنبه که تیمبوکتو رو خوندم، نگاه کردم دیدم دیگه هیچی کتاب ِ داستان ندارم، گفتم تو کتابخونه ی ِ تهرانم یک چیزی پیدا می کنم برای ِ این چهار روزی که اصفهانم، توی ِ این برهوت، رفتم و مات شدم، کی این کتابخانه خالی شد از داستان و فیلم نامه و شعر و نمایشنامه؟ کی پر شد از کتاب ِ زبانشناسی؟ همین طوری هاست که آدم مجبور می شه کتاب رو روی ِ مونیتوری که نمی تونه لمسش کنه بخونه. باید عین شاگرد خنگا به مونیتور خیره بشی خیلی هم نمی تونی باش قر بیای و مچالش کنی یا کنارش یادداشت بنویسی. خلاصه این که نمی تونی باش عشق کنی یا این که اینقدر پیج و تابش بدی که حالش به هم بخوره، اگه کسی بلده به منم یاد بده.

5. به گند کشیدن ِ عشق اجباری نیست، برای ِ این که از حال لذت ببرین لازم نیست گذشته رو به گا بدین.

6. این ها هجوم ِ هذیان های ِ یک آدم ِ تازه از راه رسیده در ساعت ِ پنج ِ صبح بود، وقتی بلاگر خر شده بود و باز نمی کرد.

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

baby you are a beatiful scar!

تفسیر پساپستمدرنیزاسیونی از حافظ بر پایه ِ نظریه ی ِ تقلیل گرای ِ هولداشتاین

شهر ِیاران بود و خاک ِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

1. در شعر بالا حافظ ِ عزیز دو تا مسأله رو به صورت ِ خبری می گه و بعد دو تا سوال می کنه. اول این که قطعن یه زمانی بوده که شیراز شهر ِ یاران بوده و خاک ِ مهربانان. دوم اینکه در زمان ِ سرودن ِ شعر دیگه شیراز شهریاران و خاک ِ مهربانان نبوده. پس حافظ ِ بیچاره هم تجربه ش کرده، هم یهو دیده نیست دیگه.
2. شجریان هفتصد سال بعد از حافظ با سوز و گداز همین بیت رو می خونه. نتیجه ی ِ منظقی این که از یه دوره ای در زندگی ِ حافظ به بعد و تا زمانه یِ ما اثری از شهر ِ یاران و خاک ِ مهربانان باقی نمونده.

احتمالات ِ وارده:
1. یهو زلزله اومده همه ِی ِ یاران و مهربانان رو بلعیده و حافظ رو با ِ بی مروتا ِ نامرد تنها گذاشته!
2. احتمالن شجریان در مورد ِ تجربه ی ِ خودش حرف نمی زنه، چون از زمان ِ حافظ به بعد که افراد ِ مذکور وجود نداشتن!
3. به همین ترتیب که شجریان توهم زده که یه زمانی اینا وجود داشتن حافظ هم اون موقع ها گمونم توهم زده بوده. توهم زدگی که بیماری ِ عصر ما هست ولی عصر حافظ چی؟ اون موقع که شیشه نبوده، بلکه هم سفال می کشیدن ملت!

پ.ن: در مورد آدمای ِ موجود قضاوت کنین!

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

جهان ِ بی ایمان جهان سختی ست. جهان ِ ساعت ِ گرگ و میش ِ برگمان سخت است با یک خ خ خ خ خ خ خ کشیده و خراشنده. نمی دانم کی بود و کجای ِ یکی از همین فیلم هایی که تمام ِ این روزها بهانه ی ِ تحمل و نه کشتن ِساعت ها شدند، که گفت: من آدمها رو دوست داشتنی نیافتم.
جهان ِ یقین به بعضی چیزها هم سخت است. یقین به چیزهایی که از دست رفته اند. یقین با یک ق مثل ریق.

سوال

یکی از دوستان که سنش هم کم نبود می گفت: با دختری همخوابه بودم، درست در لحظه ای که می خواست ارضا بشه خودشو می کشید کنار و خودارضایی می کرد. می گفت:نمی خوام تو ارضام کنی. و بعد از اتمام ِ این مراسم که چندین بار هم تکرار شده می گفت: همیشه مردم ارضام می کنه، حالا که نیست خودم خودمو ارضا می کنم.
دوست من میگه:همه چیز به کنار من نمی فهمم چرا نمی خواست بقیه ی ِ مراسم رو هم مردش اجرا کنه؟!

حالا جدن کسی سر در می آره؟
پ.ن: بدون اجازه ی ِ صاحب قول نوشتم، مثل همیشه.

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

موی خوش حافظه



مو فرهنگ لغت رو از سر تا ته حفظ کرد
اما نمی تونه شغل ِ خوبی پیدا کنه
و هیج کس هم دلش نمی خواد
با حافظه ی ِ فرهنگ لغت ازدواج کنه!

**** منکی و دقیقنچی

-تق تق!
+کیه؟
-من!
+من، کی؟
-درسته!
+چی درسته؟
-منکی!
+این همون چیزیه که می خوام بدونم.
-چی می خوای بدونی؟
+می، کی؟
-بله دقیقن!
+دقیقن چی؟
-بله، من یک دقیقنچی به همراه دارم!
+دقیقن چی به همراه داری؟
-بله.
+بله، چی؟
-نه، دقیقنچی!
+این چیزیه که منی می خوام بدونم.
_عرض کردم دقیقنچی.
+دقیقن چی؟
-بله!
+بله، چی؟
-بله همرهمه.
+چی همراهته؟
-دقیقنچی، دقیقنچی چیزیه که همراهمه.
+من، کی؟
-بله!
+برو بابا!!
-تق تق ...

پ. ن: درسته که روزگار ِ سیلوراستاین خوندن گذشته و از سن ِ من هم گذشته برداشتن اینجور کتابا و از سر تا ته خوندنشون. ولی حتمن یه چیزی بود که گیر داددم بهش، نه؟ مکالمات ِ من با برخی دوست ها و آشناها و شاگردها و استادهام دقیقن همین شکلیه! شما هم حتمن تجربه اش کردین. آدم شاد می شه در بعضی مواقع!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

...

- به رودهای رفته از چشمت نگاه
به چه فکر می کنی سبزه ی ِ تشنه؟
- ماه از شاخه های آب می وزد هنوز...

- به سفینه ی ِ دورت در خلأ نگاه
دهان به چه باز می کنی فضانورد ِ معلق؟
-ماه از شاخه های ِ آب می وزد هنوز...

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

فمینیسم و عینک

درست مثل عینک زدن یا نزدن. وقتی که بچه تر بودیم این که عینک بزنیم واسه اکثریت ِ بچه ها جالب بود، یک واقعه محسوب می شد، آدم ِ عینکی هزار تا اسم پیدا می کرد. با اینکه اکثریتمون دلمون می خواست عینک بزنیم ملت ِ عینکی رو مسخره می کردیم. و اونایی که مشکوک به عینک بودن با افتخار اعلام می کردن که عینکی نیستن.
حالا شده این جریان ِ فمینیسم. اگر کسی بی رو در واسی بگوید که فمینیست است و ... این قضیه یک واقعه برای ِ مسخره بازی و اسم گذاشتن و ... می شود. این وسط زنان نویسنده، کارگردان، اساتید ِ دانشگاه و دیگرانی که برای ِ خودشون جماعتی دور و بر دارند، خیلی ترسانند از این ک بهشون بگن فمینیست. و با افتخار ِ عجیبی اعلام می کنن که فمینیست نیستن.
این اعلام ِ «من فمینیست نیستم » به نظر ِ من یک نوع پرستیژ ِ پنهان داره. قدیم تر ها این واسه من نشانه ی ِ هنرمند بودن ِ طرف بود اما حالا نشونه ی ِ خریت ِ محضشه...

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

چه خواهم کرد اگر از راه برسد
آن که عمری در انتظارش بوده ام؟
حیاط برف پوشیذه ام امروز
زیباتر از آن است
که زیر قدم هایش آشفته شود

*ایزومی شی کی بو، ماه و تنهایی ِ عاشقان، ترجمه عباس صفاری

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

دو هفته پیش مقاله ای با اسم عجیب و غریب ِ «زبان ِ فاقد ِ جنسیت» ( مثل شعار ِ نه شرقی نه غربی )، به قلم ِ ناتاشا امیری، در روزنامه ی ِ اعتمناد چاپ شد. در پاسخ به حیرت ِ خودم جوابی بر آن نوشتم که امروز با اندکی مراعات ِ حال ِ خانم امیری چاپ شد.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

No one is there


و من که بی نصیب زاده شدم رفتم. با درود به روان ِ پاک ِ sopor aeternus
Now and then I'm scared, when I seem to forget how sounds become words or even sentences ... No, I don't speak anymore and what could I say, since no-one is there and there is nothing to say ...

So, I prefer to lie in darkest silence alone ... listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.

No, no, no ...- not one living soul and there is nothing (left) to say, in darkness I lie all alone by myself, sleeping most of the time to endure the pain.

I am not breathing a word, I haven't spoken for weeks and yet the mistress inside me is (secretly) straining her ears. But there is no-one, and it seems to me at times that with every passing hour another word is leaving my mind ...

I am the mistress of loneliness, my court is deserted but I do not care. The presence of people is ugly and cold and something I can neither watch nor bear.

So, I prefer to lie in darkness silence alone, listening to the lack of light, or sound, or someone to talk to, for something to share ...- but there is no hope and no-one is there.

No, I don't speak anymore and what should I say, since no- one is there and there is nothing to say? All is oppressive, alles ist schwer, there is no-one and NO-ONE IS THERE ...


آرژانتین فقط

برزیلی های ِ عزیز لطفن جمع کنید برید پی ِ کارتون ! 3 تا! دو تا هم اخراجی! حرف نزنید فقط.

غیبت

بچه که بودم، از غیبت کردن جایی که باید باشم تا جایی که می شد پرهیز می کردم، چرا؟ اول فکر کردم ترس بوده، ولی حالا به گمونم چیز های دیگه ای بوده. بزرگتر که شدم بند ِ جیم بخشی از همه ی ِ زندگیم شد. یعنی اینقدر حال کردم از غیبت کردن که بعضی وقتا دلم می خواد کلن از زندگی غیبت کنم.
وقتی غیبت می کنی منتظری وقتی برگردی اتفاقایی افتاده باشه که همه رو یه جا می شنوی.
وقتی برگشتم، سه تا کتاب منتظرم بود و چند تا خبر خوب. خیلی وقت بود هیچ بسته ای چند روز توی خونه انتظارم رو نمی کشید. خیلی وقت بود.
خلاصه تصمیم گرفتم یه چند روز دوباره غیبت کنم.
ممنون آجی!
نتیجه ی ِ اخلاقی: غیبت ، از هر جا ( حتا از زندگی هم) که باشه خوبه!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

می­شد هر پنج نفرمون مرده باشیم. آب از آب تکون نمی­خورد. فقط دیگه نبودی.

ایمان پیدا کرده­م حالا که من نوسترآداموسم، تا حالا این شاید بار ِ پنجم یا ششمه که یه چیفزی می­نویسم و اتاق می­افته. یادم باشه از این به بعد درباه­ی ِ تصادف و دره و این­جور چیزا ننویسم، یا اگه می­نویسم یه صحنه­ای رو بنویسم که خودم تنها باشم(بنده خداها، همراهای ِ من چه گناهی کرده­ن؟!) می­شه هم یه کار ِ دیگه کرد.صحنه­ی ِ ته ِ دره رفتن ِ هرچی آدم که خوشم نمی­آد رو بنویسم. با سواری خیلی طول می­کشه! اتوبوس می­گیرم!

در ضمن واقعه­ی ِ دیروز نشون داد که یه راه ِ بدون ِ دردسر و مطمئن، صددرصد تضمینی برای ِ خودکشی هست. من صحنه­­ی ِ خودکشی خودمو بنویسم، اونوقت چه بخوام و چه نخوام اتفاق می­افته. سفارشات ِ شما هم پذیرفته می­شود.

خوانندگان ِ محترم، به اطلاع می­رسانم که از همین حالا که این متن نوشته شد، چه شما بخونید و چه نخونید امکان ِ اتفاق افتادنش هست. مواظب ِ من باشید!

بس که مسخره کردیم این جماعت ِ ماورایی رو، دارن انتقام می­گیرن نامرد!

طالع ِ نحس...!

پ.ن: بنده قرار بود گزارش ِ سفر رو بنویسم و با عکس­هاش بذارم رو بلاگ، ولی فعلن شرمنده­م. هنوز محو ِ صحنه­­ی ِ تصادفم و دارم به فکرهایی که آخرین لحظه از مغزم؟ می­گذشت فکر می­کنم. پس تا بعد!

پ.ن: کیسه ندوزین، هرچی اتفاق ِ مزخرفه می­افته! اتفاق ِ خوب نمی­نویسیم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بعد از ماه ها خواب آمد، بدون کابوس، در نهایت ِ تعجب ِ من، این واقعه باید حدود ِ ساعت ِ 9 اتفاق افتاده باشه. من هنوز تو شُکم. اگه خواب ندیده بودم انکار می کردم.
پ.ن: واقعن ارزش ِ نوشتن ِ یه پست رو داره! شک نکنید!

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

آلت ِ زبان مردانه و زنانه

زبان ِ زنانه و زبان ِ مردانه، انگار در ایران بیش از آن که وجود داشته باشند مایه ی ِ تفریح و سرگرمی اند. گویا بعضی ها فکر می کنند زبان مردانه زبانی ست که از هر کلمه اش یک قضیب آویزان است و زبانی که زنانه است زبانی ست که به هر کلمه اش یک ک.س متصل است و زبان خنثا هم زبانی ست که این دو آلت را ندارد. بدین ترتیب حتا ممکن است در آینده زبان ِ ترنسکچوال هم داشته باشیم. نکنید! اینقدر آدم را نخندانید توی ِ این وضعیت ِ اسفبار که آدم باید رو به موت باشد. نکنید خانم ناتاشا امیری، نکنید! ( در آینده بیشتر در این باره خواهم گفت)

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

...

عاشق بودن و خلاصه شدن،
مجموع شدن و ماندن...

دارم به آخرین نت ِ consolation اثر لیست فکر می کنم و به پیانوی ِ تیتراژ ِ پایانی ِ چشمه.
History repeats itselfCoiling down into the future/
When it's one second to twelve/
The hands touch and follow deeper/
History repeats itself/I didn't learn,/
I wouldn't listenI couldn't see the books were on the shelf/
For my consent, I never missed 'em/
Wish I was standing by the shore/Feel the wind blow in my face/Seethe waves roll in for an encore/
They take a bow, they know their place/
I do not want, I do not feel/
I've turned inwards on myself/
I can't find anything that's real/
But history repeats itself /

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟

جدن چرا آدم به این بدبختی می افته که دوباره خودشو اون جوری نشون بده که قبلن بوده؟ به چهره ی ِ مضحک و کلیپ های ِ مضحک تر گوگوش دقت کردین؟ هر به گاهی عکسی، یا تکه ای از یه کلیپ ِ گوگوش ِ قبل از انقلاب می بینیم که انگار یا می خواد بگه ببینین من تغییر نکردم یا می خواد بگه من هنوز اسطوره ی ِ پاپتونم.
واقعن چطوری می شه که همه ی ِ کسایی که در حد این آدم، کمتر یا بیشتر بودن به راحتی به گا می رن؟
یعنی این فرهنگه نمی پذیره که کسی عوض بشه؟ یا این که اصلن کسی عوض نمی شه؟
سخته برای یه آدمی که همه تحویلش می گرفتن که حالا کسی دیگه تحویلش نگیره، که ببینه همه یه چیزی تو مایه های ِ بقیه باهاش برخورد می کنن و همه ی ِ شکوهش از دست رفته.
فکر می کنم همه ی تقصیر ِ این که گوگوش از چشم افتاد، گردن ِ خودش نیست. چطوری آدما یه کسی رو تبدیل می کنن به فسیل؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

Did you hear the news about Edward?
On the back of his head he had another face
Was it a woman's face or a young girl?
They said to remove it would kill him
So poor Edward was doomed

The face could laugh and cry
It was his devil twin
And at night she spoke to him
Things heard only in hell
But they were impossible to separate
Chained together for life

Finally the bell tolled his doom
He took a suite of rooms
And hung himself and her from the balcony irons
Some still believe he was freed from her
But I knew her too well
I say she drove him to suicide
And took poor Edward to hell

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

«همزمان با من چند تای ِ دیگه هم تصادف کردن.
یکی، بعد از تصادف بلند شد راه رفت، نگاه کرد دید ماشینا از کجا می­رن، با مسیر ِ ماشینا رفت، قسم می­خورم از ماشینا تندتر می­رفت، بلافاصله از دید ِ من خارج شد. هیچ اطلاعی از حافظه­اش در دست نیست.
یکی دیگه رو آورده بودن بیمارستان، معتقد بود روی ِ تخت ِ بیمارستان می­میره، منظورش این بود که قطعن همه­چیز تموم شده و اصلن گوش نمی­کرد هرچی بهش می­گفتن تو اصلن تصادف نکردی. فقط تصدف رو تماشا کردی.
یکی دیگه بود می­گفتن سکته مغزی کرده، و همه­ی ِ خونوادش رو از دست داده. هر روز برای ِ سلامتی تا ته ِ بیمارستان به دو می­رفت و برمی­گشت. حالا حرف ِ کی راست بود من نمی­دونم. مگه نه این که کسی که سکته مغزی کرده نمی­تونه حتا حرف بزنه؟ یعنی دکترا دروغ می­گن؟
وقتی منو آوردن خونه یکی تازه تصادف کرده بود و خونریزیش بند نمی­اومد، ولی حاضر نبود پانسمانش کنن... حافظه­اش کاملن سر جاش بود.
حافظه­ی ِ منم داره کم کم راه می­افته. ولی هنوز کلی مورفین بهم تزریق می­کنن، تا میاد یادم بیاد درد شروع می­شه، مورفین تزریق می­کنن، آروم می­خوابم. »*ارواح ِ بلومز، کنی کارلسون خوان، 2008، انتشارات ِ پنگوئن

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

بعد از تصادف

بعد از تصادف، آدمهای زیادی دیدم، خیلی ها را دیدم که حتا نفهمیدند من تصادف کردم. خیلی های ِ دیگه دیدن
بهتره به روی خودشون نیارن. به خونه ی ِپدری برگشتم به ناگزیر. چون نمی دونستم قبل از تصادف چکار می کردم بعد از ظهر ها، و یا صبح تا عصرها. اینجا می نویسم از این به بعد تا دوستانی را که بعد از تصادف گم کردم پیدا کنم و یا شاید دوستای ِ جدید پیدا کنم. و همین طور می نویسم تا جای ِ تصادف را بکنم توی چشم رفقایی که می خوان به خود بنده ی ِ «کنون-مرده-ممکن» بگویند هیچ اتقافی نیفتاده و صحنه ی ِ تصادف ساختگی بوده...