۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

خانه تاریک است

انارهایی که صبح گرفتم
تاریک روی میز اند
چای ای که دم کرده ام
تنها روی میز است
کتاب نیمه خوانده روی میز است
خانه تاریک است
خانه تاریک است
دو تا قرص می خورم
می خوابم

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

برای داستان نوشتن کافی نیست داستان و تئوری بلد باشی. گرچه لازم است.

روزانه- دوزاده

برای داستان نوشتن کافی نیست داستان و تئوری بلد باشی. که اگر اینها را هم بلد نباشی دیگر کلاهت پس معرکه ست. باید ببینیم کجای زندگیت را برای نوشتن قربانی کرده‏ ای. فکر کرده ای همین طوری بدون قربانی دادن می توانی بنویسی؟ همین طور پا روی پا بگذاری، کارهای دیگرت را بکنی و فکر کنی با شلوغ بازی و گنده گوزی می توانی نویسنده بشوی. نه عزیزم. به جای کسر شعر بافتن بنشین بنویس ببینیم چکار می کنی. آره باباجان.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بیا که بوریم با مزار

خوشحال از این که دفاع کرده ام و قصه پایان نامه تمام شده، توی راه برگشت فصل دوی رمان را درآوردم که بخوانم و اصلاح کنم. اشک آمد. جلویش را گرفتم اما نشد. خواندم و اشک ریختم همه راه. همیشه به نظرم مضحک می آمد که آدم بر چیزی ساختگی، چیزی که محصول خیالش است اشک بریزد. اما دیروز که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم فهمیدم جریان چیز دیگری ست. بر آن چیز ساختگی اشک نمی ریختم. بر همه از دست رفته هایمان اشک می ریختم، برای نغمه، امیر جوادی فر، شیرین... برای خودمان اشک می ریختم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

روزانه- یازده

اگر آمده باشید علامه می‏دانید که یک میدان غاز داشت وسط دانشکده، میدان خیلی کوچکی بود که بچه‏ها دورش جمع می‏شدند و می‏گفتند و می‏خندیدند. در واقع توی آن دبستان تنها جایی بود که می‏شد نشست و حرف زد. دورش چهارتا باغچه بود. حالا آمده‏اند میدان را با خاک پر کرده‏اند و رسانده‏اندش به باغچه‏ها. غاز هم غیب شده. سؤال من این است از حضور محترمان که آخر آن غاز بدبخت دیگر چه کاری به شما و اسلامتان داشت؟ با غاز هم معاندت؟

روزانه- ده

از آدم‏هایی که جرات ندارند حرفشان را رک بزنند و مدام توی لفافه پنهانش می‏کنند بیزارم. بیزار.

به بهانه روزانه شماره هشت

گفتم پیانو می‏زنید؟
گفت آره (بادی به غبغبش انداخت) به طور کلاسیک البته.
گفتم چه خوب، کارای شومان رو هم دارین؟
گفت شمال؟ شمال! یعنی چی؟
گفتم شومان خانم، شومان.
مردد گفت من فقط رمانتیکا رو کار کردم و مدرن ها رو.
گفتم شومان رمانتیکه.
گفت آره، فکر می‏کنم نت یه سری از کاراشو داشته باشو.
گفتم خانم من نت نمی‏خوام. من که پیانو نمی‏زنم. قطعه می‏خوام. سوناتهاشو می‏خوام.
فرمود حالا اگه خواستین واسه‏تون می‏زنم. بیاین خونه.

وضعیت چشمهای من رو می‏تونید تصور کنید دیگه نه؟
حالا خداییش این یارو رو باید جک کرد یا یه داستان حرومش کرد؟

روزانه- نه

ننوشتن سخت شده. آنقدر سخت که این دو هفته، این یک ماه، مثل انفرادی گذشته. آینده تهدیدگر پیش می‏آید. دو روز دیگر دفاع می‏کنم و تمام. بعدش می‏توانم بنویسم یعنی؟ بعدش چی می‏شود؟ می‏ترسم. خیلی.

روزانه- هشت

به من ایراد گرفتند که شخصیت‏های خاصی را می‏کنم آدم‏های داستان. خب حقیقتش این که همه آدم‏ها ارزش داستانی شدن ندارند. حیف داستان است که حرام‏شان بشود. می‏پرسید چطور آدم‏هایی؟ جواب دقیقی ندارم ولی می‏دانم شخصیت باید سرش به تنش بیارزد که بشود شخصیت داستان. نه این که هنرمند باشد و روشنفکرها، نه، به هیچ وجه. هرچه می‏خواهد باشد، باشد، فقط یک آنی داشته باشد. چیزی داشته باشد که آدم بتواند داستان را بر پاشنه‏اش بچرخاند. لمپن‏ها هم حتا می‏توانند وارد شوند، به همان شرط که گفتم. آدم‏های یک رویه و مسطح و بی‏بعد نه. حالا نگویید هر آدمی یک دنیاست و فلان. نه آدم‏ها خیلی شبیه هم‏اند، یک آنی هست که بعضی‏ها را جدا می‏کند. برای من این‏ها مهم‏اند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روزانه- شش

من که دقیقن هیچ چیز ندارم اگه ننویسم دیوونه می‏شم. کلمه چیز مقدسی نیست فقط تنها چیزیه که من دارم و وقتی می‏دونم چیزهایی که نوشتم اینجا چاپ نمی‏شن، نوشتن بیشتر شبیه یه جور مخدره، مخدره محض.

روزانه- پنج

آدم می‏خواد از حرمان بنویسه می‏بینه واسه همه این نسل درست نیست. می‏خوای از پرباری بنویسی می‏بینی شامل همه و همیشه نمی‏شه. من که همیشه تنهام، تنهای تنهای تنها، از امشب می‏ترسم وقتی می‏دونم تو به حکم چیزی که من ازش سر در نمی‏آرم فقط چند تا خیابون اون‏طرف‏تری. حرمان من در این حده که تو دو سه تا خیابون اون‏طرف‏تر باشی و من اینجا از درد به خودم بپیچم. این تو این وسط واسم مهمه. من که نمی‏دونم این قوانین چی هستن و از کجا می‏آن. اما می‏دونم که من ازشون می‏ترسم و از این که تو هم تن می‏دی می‏ترسم و گاهی هم فکر می‏کنم شاید من اونقدرها نیستم که کسی به خاطرم مقابل قوانین وایسه. شبم رو این‏ها ترسناک می‏کنن.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روزانه - چهار

اولین بار علی واسم چهارتا ورژن ازش رو فرستاد. بعد از اونجایی که زیادی پیله می کنم به یه چیزهایی که دوست دارم، هی گشتم و گشتم تا ورژن های مختلفش رو گوش کردم. اما این ورژنی که اینجا می ذارم ورژنیه که اولین بار رو ام. پی. تری شقایق گوشش کردم.
اما چرا می گذارمش؟ بماند برای من و آن یکشنبه سیاهی که تو را از من گرفت.

Gloomy Sunday
Heather Nova and Radiohead

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

روزانه - سه

راستش از وقتی که کاریکاتور معلم ها مان را می کشیدم یا مدام سعی می کردم چهره کسی را بکشم خیلی وقت گذشته. از وقتی سفت چسبیدم به نوشتن همه چیز را منع کردم و حرام. موسیقی را هم شش سال پیش گذاشتم کنار که تنها یک راه بیرون ریختن برای خودم باقی بگذارم. فقط کلمه راهم باشد و فقط هم داستان، نه حتا شعر که به گمانم خردک استعدادی هم شاید درش داشته باشم. اما امروز قطعه ای از قدیم ها یادم آمد، زدم و دیدم که دستم هنوز، هرچند نه مثل گذشته، چابک است و مانع نوشتنم هم نمی شود بیرون ریختن با ساز. اما اصل قضیه چیز دیگری است و برای همین این را دارم می نویسم. چهار شب پشت هم است که خواب می بینم دارم با ذغال نقاشی می کشم یا دارم وسایل نقاشی می خرم. من مدت هاست تابلوهای نقاشی را نگاه نکرده ام و چیزی هم نخوانده ام، ولی هرصبح که بلند می شوم این چند روز از این که دستم خالی ست و آن ذغال که توی خواب دستم بود حالا نیست عصبانی می شوم و احساس می کنم چیزی درونم فریاد می کشد که مردک برو ذغال بخر بکش دیگر. راستش می ترسم. می ترسم که دستم آن طور که توی خواب می دیدم سبک و روان نکشد. اما همین روزها، یکی از همین روزها می روم دنبال ذغال و پی طراحی را می گیرم گرچه انگار قرارم این نبود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

گپ نیمروزی

بعد از دوازده سال آینه های دردار گلشیری را گرفتم دستم که بخوانم و دنبال داده برای تزم بگردم. کتری را هم گذاشتم که باش یک چایی دبش بخورم و با رفیق قدیمی گپی بزنم. نویسنده عزیزمان، هم داده را از یادمان برد، هم کتری را. نتییجه این که نه داده ای جمع شد و نه چایی دبشی درست شد. کتری عزیزم سوخت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

روزانه - دو

ضربه هولناک بود. هولناک تنها صفتی ست که براش پیدا کردم. سنم کم بود و همین کافی بود تا چیزی را یاد بگیرم که به یک عمرم بیارزد. وقتی که نفسهاش قطع شد تازه فهمیدم باید می‏ جنبیدم و هرچه بود در لحظه می گفتم. تازه فهمیدم اعتمادی به لحظه نیست. نگویی یک دم بعد طرفت نیست و تو می مانی و هزار جمله نگفته و کار نکرده و افسوس. از آن به بعد نگران آینده نبودم. دیگر می دانستم چطور زمان حال را هدر ندهم. حالم را فدای ترس از آینده نکردم. عذاب هم اگر کشیده ام از زمان حال بوده نه از آنچه خواهد شد. من از آدم ها به طرز غریبی لذت برده ام. شاید کمتر کسی این همه از دیگران لذت یرده باشد. لذتی نگفتنی. برای همین هم هست که دیگر نگران کاری که باید می کرده ام نیستم. چون هرچه باید می کردم کرده ام، هرجه که باید می گفتم گفته ام و حسرتی هم اگر هست از نبودن آن آدم هاست. اگر دلتنگ کسی بوده ام گفته ام حتا اگر جوابش سرد بوده یا حتا هیچ نبوده. اگر می خواسته ام کسی را تنگ بغل کنم کرده ام حتا اگر با آغوش سردی مواجه شده ام. مصلحت اندیشی و محافظه کاری نکرده ام. و برای همین هاست که نمی فهمم آدم هایی را که لذت حال را از ترس آینده لغو می کنند. حواسشان نیست که در آن آینده شاید من دیگر نباشم، تو دیگر نباشی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

روزانه ها - یک

بین تعداد سیگارها و دشمن رابطه مستقیم هست. وقت ترجمه که دشمن و دشمنها معلومند تعداد سیگارها باطبع کم است هی نشانه می گیری و می زنی اما وقت نوشتن چون اصلن معلوم نیست با چه جور دشمنی سر و کار داری تعداد سیگارها به طرز وحشتناکی زیاد می شود، چون دشمن دقیقن وقتی داری سیگار می کشی پیداش می شود و بات رفیق می شود.

روزانه ها - یک


۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"ما هرگز دست از خواندن برنمی‏داریم، اگرچه هر کتابی بالاخره به پایان میرسد، همان طور که هرگز دست از زندگی کردن برنمیداریم، اگرچه مرگ مسلم است."*

دیروز دومین سال نوشتن خدرو بود و امروز سالمرگ بابا. اما من حرفی ندارم بزنم. حرفی نیست...

*آخرین غروبهای زمین/روبرتو بولانیو/پوپه میثاقی

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Nine


الان فیلم نه رو دیدم. نفسم در نمیآد...

Some run banks

some rule the world

some earn their living making bread

my husband, he goes a little crazy

making movies instead

my husband spins fantasies

he lives them and gives them to you all

...



۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

دو نکته که این چند روز اذیتم کرده:
1. داستان آخرم رو که خوندم همه دنبال زندگی شخصی خودم می‏گشتن توش. خب این داستان مطلقن ربطی به زندگی شخصی من نداشت.
2. من به تنهاییم تو اون شهر خراب شده عادت کردم. ترجیح می‏دم خودم ازش بزنم بیرون. به کسی احتیاج ندارم. هرچند واسم سخته بدونم که واسه اونایی که دوسم دارن هم مهم نیست این که چه رنجی آدم می‏بره تو تبعید.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

هرم تابستان در دست‏هام ورم می‏کند
و از استواهای تنم
درخت‏های گم‏شده در خاک
گر می‏گیرند
خورشید بر تباهی خون جاری در رگ‏هام
گزنده خراش ‏می‏زند
و بخارهای مسمومی که استواهای تنم را پر کرده
نفس از ریه‏هام می‏برد

ای اقیانوس‏های سرد زمستان
مرا در خود غرق کنید
و
ریه‏هایم را از گیاهان ژرفناکی‏تان
پر کنید...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

به خواب یاس‏های خیالم بوی تو می‏بارد
ای نجواگر نسیم‏های بهاری
از پنجره‏ام شب‏ها بیا
بوسه‏ای بر پیشانی‏ام
کلامی به گوشم باش
تا صبح ولوله‏ای باشم که گنجشک‏ها می‏کنند
بر شاخه‏های بید

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه



(...)

اینجا پستی نوشته بودم که از روی محافظه‏کاری نه، بلکه برای این‏که دل تو نشکند حذفش کردم. امید به آن روزی مخاطبان این پست را رو در رو ببینم و ازشان سؤال کنم چرا؟ و روزی برسد که تو بایستی و سرسختانه بگویی این خواسته من است، این خوشایند من است، پس انجامش می‏دهم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

وسوسه سؤال

...
وقتی که بعدها در زیر بار سنگ سپیدی خوابیده‏ام
چون روح وسوسه در یک نسیم سوی تو خواهم آمد
آنجا کنار پنجره خواهم ماند
با شور و شوق داغ تماشا
و این سؤال:
اکنون در آن اتاق کوچک تنها که ماه را در خویش ِ خویش نهان کرده‏ست [مثل زنی که زیباییِ گذشته خود را]،
شبها چه می‏کنی؟
و پاسخم را هم-من مطمئنم- خواهم گرفت
زیرا سؤال‏های پس از مردن هرگز بلاجواب نمی‏ماند



خطاب به پروانه‏ها/رضا براهنی

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

...گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز که تو باشی...

چرا؟

با خردک قدرتکی که داشتی می‏خواستی به من جایزه بدهی؟ رشوه بدهی؟ حالا می‏خواهی مجازاتم کنی؟ یک نگاه به خودت بینداز، ببین چقدر حقیر و سخیف شده‏ای! وقیح‏مایه‏درختی که تویی کوچک‏تر از آنی که سیستم جایزه و تنبیه را برای آدمی که هرگز به قواعد سخیف این نوع بازی‏ها تن نداده بکار بگیری‏‏.

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

دهان

چیز غریبی کنار آینه مانده‏ست بهت زده
شکل دهانی که خواسته‏ست به فریاد
خواب شگفت‏آوری قدیمی و متلاطم را باز بگوید
عجز زبان‏بستگی، ولی
مانع فریاد شده‏ست


کی رسد آن روز و روزگار که فریاد را بشنویم؟
این همه را بشنویم؟



خطاب به پروانه‏ها/رضا براهنی

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

این قالب تنگ شما


یکم. خوب است آدم مسئولیت عملش را بپذیرد و عواقبش را تحمل کند نه این‏که کاسه‏کوزه‏ی ناتوانی‏اش برای برقراری ارتباط با کسی که دوستش دارد را بر سر کسی که نه سر این پیاز بوده نه تهش بشکند. حیف است آدمی با آن معلومات و آن قدرت تحلیل هنوز نتوانسته برای طرفش آنقدر احترام قائل باشد که تصمیمش را هرچه هست بپذیرد. و فکر نکند طرفش آنقدر بچه است که منتظر دیگران نشسته باشد که برایش تصمیم بگیرند. من هرگز کسی را از کسی جدا نمی‏توانم بکنم و اصولن معتقدم هیچکس قادر نیست دو تا آدم بالغ را از هم جدا کند، آنهم وقتی فرسنگ‏ها دورتر از هر دوی آن آدم‏هاست، و تازه، چرا؟ حتا اگر قدرتش را داشت چرا باید همچه کاری کند؟ من نه از تو خرده برده‏ای دارم، نه با هیچ‏کسی رودربایستی، که اگر کاری کرده باشم پنهان کنم. ما مردم چه‏مان است که هیچ رابطه‏‏ی نزدیکی را نمی‏توانیم بفهمیم؟ چه‏مان است که حتمن باید در قالب‏های از پیش تعیین‏شده‏ای موضوعیت یک رابطه را بفهمیم؟ چرا دوستی نزدیک دو نفر غیرهمجنس را که هیچ صنم دیگری با هم ندارند برنمی‏تابیم؟ چون هم‏جنس هم نیستند؟ نه آقا، من در این قالب‏های تنگ شما نمی‏گنجم.

دوم. از حکومت می‏نالیم که اجازه نمی‏دهد حرفمان را بزنیم؛ خودمان می‏گذاریم کسی از خودش دفاع کند؟ می‏نالیم که تفهیم اتهام نکرده، حکم می‏دهند و اعدام می‏کنند؛ ما یک در صد حق تفهیم اتهام و دفاع به دیگران می‏دهیم قبل از آنکه با زبان اعدامشان کنیم؟

سوم. هیچ‏وقت دلم نخواسته کابوس کسی شوم. برای همین هم از دلخواسته‏هام گذشته‏ام بارها. اما انگار این تلاش من برای کابوس نشدن بی‏فایده است. و دیگر می‏دانم دست من نیست اگر کسی مرا کابوس خودش می‏کند. متأسفم که نمی‏توانم نه برای او و نه برای خودم کاری بکنم.

این پست خطاب به کسی‏ست که به من اجازه نداد از خودم دفاع کنم وقتی که اتهام‏ می‏زد و حکم‏هایش را صادر می‏کرد. قطعن اگر گذاشته بود به خودش بگویم اینجا چیزی نمی‏نوشتم‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏.
پایان پیام

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

پروست به سعی من

داشتم به وظیفه "ظرف خودتو خودت بشور" عمل می کردم که دیدم چقد دونه برنج تو ظرف هست یادم افتاد به اون وقتا که وظیفه خودم می دونستم تا آخرین دونه برنجی که توی ظرف هست رو بخورم، نمی دونم چه فکری می کردم، مثلن احتمالن فکر می کردم این کار به کسی که ظرف رو می شوره کمک می کنه! بعد یادم افتاد چقد شکمو بودم و یادم افتاد به اون موقع ها که ورزش می کردم و صبحانه خوردنم دقیقن یه ساعت طول می کشید و داداش بزرگم می گفت چه خبرته؟ قد گاو می خوری... بعد باز یادم افتاد به چند ماه پیش که در غیاب نازلی هرچی کباب گذاشته بودن خوردم و بعد یهو یاد اون صحنه افتادم که جویی(توی فرندز) با چنگال افتاده بود به جون لازانیا که یهو همه برگشتن نگاش کردن و یادم اومد که اون شب که یلدا اسباب کشی داشت و ما رفتیم خونه علی، لازانیا درست کرده بودن بچه ها بعد من خب هی نگاه کردم بینم هر کی چقد می خوره که من آبروریزی نکنم، خلاصه همه خوردن و رفتن و منم بلند شدم رفتم، نمی دونم چرا همه چیو از رو میز حمع کردن جز دو تا تیکه از لازانیا رو. کمین کرده بودم که وقتی حواسشون نیست برم سراغش، بالاخره وقتش شد، همه داشتن حرف می زدن و حواسشون نبود و منم حمله کردم و افتادم به جون لازانیا و تمومش کردم و ... بعد یادم افتاد...ای بابا انتظار ندارین هرچی یادم می آد بگم که؟ دهه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

خواب های ترسناک هیچ شباهتی به کابوس های فیلم های ترسناک ندارند. کسی با قیافه عجیب غریب ادا شکلک های وحشتناک در نمی آورد که بترساندتان. اتفاقن برعکس، آدم ها همان چهره های خودشان را دارند اما چیزهای دیگری هست که ترسناکشان می کند.

در بیداری هم آنهایی که می ترسانندتان اصلن قیافه های ترسناکی ندارند. با صورتشان کارهای عجیب و غریب نمی کنند. لال بازی در نمی آورند.

من کابوس کم می بینم اما سهمیه ام را در بیداری می گیرم، از آدم هایی که چهره شان بسیار طبیعی ست، و زبان فارسی را خیلی فصیح حرف می زنند.

یکی از چیزهایی که آدم های خواب را ترسناک می کند این است که کسی چهره کس دیگری را داشته باشد، که ببینی این قیافه فلان کس است اما دارد کاری را می کند که از بهمان کس انتظار دارید.

کابوس بیداری من این روزها دیدن چهره آدم های مختلف به جای هم است. هر چند من در این روزهای جزامی جز دیوارها کسی را نمی بینم

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

اعتراف من این است به گواهی تاریخ زندگیم: من عاشق خوبی نبوده ام و بعید می دانم از این به بعد هم چیزی بشوم. دست بالاش خیلی لطف کنیم دوست خوبی بوده ام. از سر فروتنی نمی گویم یا این مزخرفات... به همان تلخی ای می گویم که می دانم دارم هرچه بیشتر شبیه مردی می شوم که همیشه ازش فراری بوده ام. شبیه مرد داستان مردگان ِ جویس. مردی که در آن صحنه پایانی ِ داستان( که جزئیاتش را باید در خود داستان خواند) یکهو فهمید کسی هم بوده که به عشق این زن جان داده و رسمن مرگ را برای یک بار دیدنش پذیرفته و این زن هنوز نمی تواند فراموش کند و زنده است آن پسر هفده ساله مرده و کسی که مرده خودش است. همان مرد ِ اول داستان.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

...

"ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او"

در آن قدیم ندیم ها که شما یادتان نمی آید پرده بکارت را آرزو جون برمی داشته. بخصوص در شیراز که مردها حالش را نداشته اند.


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

با نفرت چندان میانه ای ندارم. معمولن خیلی زود یادم می ره طرف چکار کرده. یعنی اگه اون آدم رو بعد از مدت ها بازم ببینم درسته که مثل روز قبل از اون جریانات نمی شه واسم ولی ازش متنفر هم نیستم. بی خیال طرف می شم. گرچه دیگه به رابطه عمیق فکر نمی کنم. شاید علتش اینه که تنفر اعصاب خودمو به هم می ریزه. و تو این جامعه تا دلت بخواد دلیل برای تنفر وجود داره. شاید یه سیستم دفاعی ِ ذهنیه. شاید آلزایمر ِ مزمن دارم. شاید طرف رو ریز می بینم. شاید ... نمی دونم. اما، اما، اما، از آدمایی که عزیزهای زندگیمو آزار داده ن نمی گذرم و هر وقت دستم برسه حتمن تلافی می کنم. نوبت تو هم می رسه.
.
.
.
پ.ن: یه خواننده دارم که چند مورد استثنایی خلاف این چیزی که گفتم می شناسه ولی می دونه همونا رو هم اگه بقیه زندگیمو قرار نبود نابود کنن بی خیال می شدم. همون طوری که الان شدم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه


Estatic Fear -Sombre Dance- Chapter I

The feeble leafs decline,
Enshrined in downing deep
The mourn abandoned plains,
Laid down in sombre sleep
Misty shades engulf the sky
Like past, worn memories
The bird's song fills the whispering breeze
With autumns melody

The lunar pale grim shape
At evening's sight renews
It's silented wail relieves
Repressed thoughts anew
I hear the lonesome choir
Of fortunes past my way
Disdained in fiery weeps
Throughout my every day
These skies I hail and treasure thee,
Most pleasant misery
Not pittes thorn I shelter thine
Mysterious harmony

Draw on most pleasant night
Shade my lorn exposed sight
For my grief's when shadows told
Shall be eased in mist enfold
Why should the foolish's hope
Thy unborn passioned cry
Exhaust unheard
Beneath this pleasent sky?
For if the dusking day declined
Could delight be far behind?



برای علی غفاری و روزهای خوشی که در تهران و شیراز داشتیم. از همان .Dunkelheit


گفتم و گفتی

نوشتی: تموم دیشب من هم همین طوری راه رفتم هی گفتم و گفتم، دیدم دارم با تو حرف می زنم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

خانم دالووی

برای بارسوم خانم دالووی ِ وولف رو خوندم. هربار هیجان زده تر از قبل. دو بار پیش نسخه اینترنتی اش رو خواندم، این بار فارسیش رو با ترجمه فرزانه طاهری. دفعه های پیش کمابیش افتان خیزان و با دیکشنری پیش می رفتم. و هنوز جاهایی مبهم باقی می ماند. هنوز هم با این که فارسی ِ خوبی داشت( با اغماض از بعضی جاها، که البته طبیعی ترجمه است)تک جملات مبهم زیادی مونده برام. اما این متن آنقدر مسحورم کرده که باز هم اگر پایش بیفته می شینم به خوندنش. نثر وولف دیوانه وار ضربه زننده و آهنگین و چابک و لغزانه. هیچ جا از نفس نمی افته. همه جا شوکه می کنه خواننده رو. و این شیوه ساده و در عین حال هوشمند روایت که جاها، آدم ها، زمان ها رو به هم پیوند می زنه...
اما همیشه یک چیز توی این کار توی ذوقم می زنه. اونم اینه که انگار وولف شخصیت سپتیموس رو به زور وارد رمان کرده. چون با روایتی که همه آدم ها رو به هم پیوند می زنه و در رویه روایت داستان همه به کلاریسا به نوعی وصل می شن نمی خونه. نه فقط با کلاریسا، که با شخصیت های مهم دیگه ی داستان، به جز دکتر هولمز و دکتر بردشاو، هم ارتباطی برقرار نمی کنه. در لایه های زیرین چرا، نشان هایی که وولف گذاشته برای مرتبط کردن کلاریسا با سپتیموس کافی ست، اما در سطح ماجرایی ِ روایت که برای وولف خیلی هم مهم بوده، نه، خبری از ارتباط نیست و کلاریسا فقط خبر خودکشی یک جوان رو می شنوه و ما فقط در صحنه ای تأثیر این خبر رو روی کلاریسا می بینیم. ضمن این که وولف به نظرم نتونسته دوزخی که سپتیموس توش زندگی می کنه رو بسازه. و این عجیبه چون سپتیموس برای وولف به لحاظ روحی شخصیتیه که به خودش نزدیک تر از همه است. در هر بار خواندن این رمان بیشتر مصمم شدم که نوشتن از دوزخ خود چقدر برای آدم سخته. وشاید برای همینه که سپتیموس کمی غیرواقعی، به نظر من، ساخته شده. همه نقدهایی هم که خوندم درباره این قضیه بیشتر توجیه حضور سپتیموس بوده.

اما به هر حال چاپ شدن خانم دلوی با ترجمه فرزانه طاهری اتفاق فرخنده ای ست، همان طور که موج ها با ترجمه مهدی غبرایی بود. خصوصن با یادآوری این که چه ترجمه های بدی از وولف تا به حال پیش روی خواننده بوده وهست.
خوندنش رو بسیار بسیار بسیار توصیه می کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

به احترامشان

اینجا بادهای بدی می آید. همیشه باد می می آید. شب ها بیشتر. زده توری پنجره دستشویی را پاره کرده. پرنده ای هست که می آید آنجا و چوب هایی را که می خواهد باهاشان لانه اش را بسازد، لبه پنجره جمع می کند. اما هر شب باد می زند و همه چوب ها را می ریزد. مامان صبح ها چوب ها را جمع می کند اما پرنده دوباره چوب هایش را جمع می کند و باد دوباره می ریزدشان...

آدم هایی هستند که چوب هایشان را دانه دانه جمع می کنند، اگرچه در خرابه ها، در تنها جایی که پیدا کرده اند. اما باد هر بار همه چوب ها را می برد، همه دار و ندارشان را. ولی آنها، گرچه خسته، دوباره و دوباره همه چیز را جمع می کنند تا خانه شان را بسازند.

به احترام این آدم ها باید کلاه از سر برداشت و به سکوت ایستاد. نباید حرف زد وقتی خسته اند از باد مدام. نباید خستگی شان را حرام کلمه ها کرد. نباید. نباید

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

همیشه وقتی می بینمشان توی چشم هایشان نگاه می کنم. اکثرن با تعجب نگاهم می کنند. دست خودم نیست. توی صورتشان یک داستان می بینم همیشه. زن هایی که از مرز چهل گذشته اند، کمتر و بیشتر. آرایش نمی کنند. ( البته خیلی ها به دلایل دیگری آرایش نمی کنند) صورتشان را زمان فرسوده و از شکل افتاده کرده. یادشان رفته وقتی را که توی آینه به موهایشان نگاه می کردند و دست می کشیدند. به سینه هایشان نگاه می کردند و از خودشان کیف می کردند، یادشان رفته. حالا روز به روز چربی می آورند و دیگر پوستشان شاداب نیست. از خوابیدن با شوهرشان هیچ لذتی نمی برند که هیچ، متنفر هم هستند. و شاید خیلی وقت است اصلن سکس نداشته اند. اتاق هایشان شاید اصلن جداست. زمان و زندگی و خاطره و عشق بچه هایشان احاطه شان کرده. آنقدر خودشان را کنار زده اند که همه عادت کرده اند کنارشان بزنند. گاهی یادشان می آید باید برای خودشان کاری بکنند، یکهو تصویر خودشان را می بینند که با چه سرعتی به سوی پیری حرکت می کنند. تصمیم می گیرند کاری بکنند. بلند می شوند ساعت شش تمرین ساز زدن می کنند، اما چند روز بیشتر طول نمی کشد. کلاسی پیدا می کنند، هرچه باشد، می روند، اما آن هم فقط مدت کمی طول می کشد. ساعتی از روز را به جای خوابیدن تصمیم می گیرند کتاب بخوانند، اما نیمه کاره رهایش می کنند، یا یک کتاب می خوانند و دیگر تمام می شود. بعد دوباره باتلاق شروع می شود. به تلویزیون خیره می شوند ساعت ها. چرخ زمان از رویشان رد می شود و آنها فقط فکر می کنند باید تعادلشان را حفظ کنند که نیفتند. سرگیجه دارند اما رویا بافتن مدت هاست فراموش شده و آنها توی فکر غلت می زنند بدون این که بتوانند فکرهایشان را به هم مرتبط کنند. له شده اند، فراموش شده اند، به تکه گوشت متحرکی تبدیل شده اند و وانهاده شده اند. و من همیشه یادم به آناکارنینا می افتد. و آنجایی که برادر آناکارنینا در توجیه خیانت جنسی اش می گوید: "فکر کن تو هنوز جوان و شاداب باشی و زنت فرسوده، تو باشی چکار می کنی؟"
من از نگاه کردن به این زن ها می ترسم چون بادی را می بینم که آنها را زودتر از بقیه برده است. گرچه داستان شاید به این غمگینی هم نباشد. و گرچه مردهای زیادی هم هستند که زندان زمان احاطه شان کرده...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

این مرگ ها...

مرگ ها جلوی نوشتنم را گرفته اند. انگار سهمیه ام بوده یکی به هر چند سالی. شیرین که رفت بیست ساله بودم و حالا تا چند روز دیگر بیست و هشت ساله می شوم از پس رفتن بابا. من رفتم از آنجایی که مرگ بود هربار، نتوانستم رو به رو شوم با مرگ عزیزترین های زندگیم. هر بار اگر در خانه ای بودم که بوی مرگ می داد به خانه دیگری رفتیم. از تصادف بود بعضی هاش. اما نمی دانم حالا کجا بروم، رفتن بابا انگار محکم توی گوشم زد و مجبورم کرد با مرگ رو به رو شوم: از این خانه نمی توانم جای دیگری بروم. در و دیوار این خانه فشار می آورد هر لحظه، هر ساعت، هر دقیقه. بابا همه جا هست. توی خواب هایم این روزها، هر روز هست. وقتی طرف تلویزیون می روم، وقتی روی مبل می نشینم، وقتی غذا می خورم، وقتی ساز می زنم، وقتی چیزی را گوش می کنم که بابا دوست داشت... همه جا هست و فقدش را به رخم می کشد.
و عجیب این که سهیل نفیسی شده نشانه فقدهام. پارسال تابستان نیما توی خانه اش مدام می گذاشتش. و امسال با بابا درباره اش حرف زدم، درباره نفیسی و رامی منصفی. مدام می گذاشتمش روزهای آخر رفتن بابا. حالا هر نوت، هر کلمه این دوفقد را جلوی چشم هام می آورد ... تابستان پارسال، تابستان امسال... زمان بدجوری فشار می آورد، و دست های من دیگر به نوشتن نمی روند، پاهام دیگر به رفتن نمی روند، و زندان تنگی شده است این خانه...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه


Johny guitar.mp3


Play the guitar, play it again, my Johnny
Maybe you're cold, but you're so warm inside
I was always a fool for my Johnny
For the one they call Johnny Guitar

Play it again, Johnny Guitar

Whether you go, whether you stay, I love you
What if you're cruel, you can be kind I know
There was never a man like my Johnny
Like the one they call Johnny Guitar

پن: با هم می رویم به دوره جانی گیتار. موزیکش محشره. اما فیلمش نصفه نصیبم شد. از هر گونه کمک رسانی در یافتن این فیلم تشکر می شود پیشاپیش. به دوست ِ در کفتان کمک کنید. هم اکنون به یاری سبز ِ شما نیازمندیم.

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

Controlling Crowds

Come touch me like Im an ordinary man, have a look in my eyes,
Underneath my skin there is violence, got a gun in its hand,
Ready to make sense of anyone anything.
Black holes living in the side of your face,
Razor wire spinning around your blistering sky, blistering sky,
Bullets are the beauty of the blistering sky,
Bullets are the beauty and I dont know why,
Bullets are the beauty of the blistering sky,
Bullets are the beauty and I dont know why.
Personal responsibility,
Personal response insanity.
Confine me let me be the lesser of a beautiful man,
Without the blood on his hands,
Come and make me a martyr come and break my feeling,
With your violence with the gun to my head,
Ready to take out anyone anywhere.
Black holes living in the side of your face,
Razor wire spinning around your heart,
Blistering sky blistering sky,
Bullets are the beauty of the blistering sky,
Bullets are the beauty and I dont know why,
Bullets are the beauty of the blistering sky,
Bullets are the beauty and I dont know why.
Personal responsibility,
Personal response insanity.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

...

بیا به زبان من بگو
کجا استخوان های روز می شکنند
که شب ها
درد دیوارها در هم خرد می کند
صدای جان مرا

بیا بگو به زبان من
کجاست نفس گاه آتشین روزهای دور من
که من این طور به نفس افتاده ام
و دست هام آخرین سنگهای پرتگاه را
رها می کند

بگو کجاست که این قطار توقف می کند
و بر می دارد از جای
تکه های مرا
تا در آخرین ایستکاه شب
برای همیشه ام به خاک بسپارد

شیفتگی

شیفتگی چیست؟

کشیده شدن ِ بدموقع به کسی/چیزی که نباید.

شیفتگی ترس از گوش دادن به چیزی­ست که شیفته­ اش شده ­اید.

شیفتگی ترس نگاه کردن به آن موضوع ِشیفتگی­ست.

شیفتگی غلبه­ ی ِ شیفتگی بر ترس است، غلبه­ ی ِ شیفتگی که تو را به دامن ِ خطرناک ترین ها می­ کشاند، شیفتگی برابر است با زندگی/ مرگی خوش­نوا. شیفتگی ده ماه گوش نکردن به موسیقی ِ ساعت­هاست از ترس و یکهو وادادن. رها شدن در جذبه ساعت­ها، روزها...

Forsaken



I’m over it.
You see I’m falling in a vast abyss
Clouded by memories of the past
At last I see

I hear it fading
I can’t speak it
Or else you will dig my grave
You feel them finding
Always whining
Take my hand
Now be alive

You see I cannot be forsaken
Because I’m not the only one
We walk amongst you
Feeding, raping
Must we hide from everyone

I’m over it
Why can’t we be together?
Endlessly
sleeping so long
Taking off the masks
At last I see

My fear is fading
I can’t speak it
Or else you will dig my grave
You fear them finding
Always whining
Take my hand
Now be alive

You see I cannot be forsaken
Because I’m not the only one
We walk amongst you
Feeding, raping
Must we hide from everyone

You see I cannot be forsaken
Because I’m not the only one
We walk amongst you
Feeding, raping
Must we hide from everyone

Everyone
Everyone